مرکز مشاوره

سادگی در زندگی امام خمینی(ره)، تجربه‌ای برای جوانان امروز

سادگی در زندگی امام خمینی(ره)، تجربه‌ای برای جوانان امروز

سادگی در زندگی امام خمینی(ره)، تجربه‌ای برای جوانان امروز

اتاقش درست بالای خانه امام بود و با چند پله به اندرونی راه داشت. هر وقت که هوای امام را داشت، به ایوان می‌رفت و از آنجا قدم زدنشان را تماشا می‌کرد. از اولین روزهای آمدن حضرت امام خمینی تا آخرین لحظات حیاتشان، همیشه و هر لحظه درکنار امام و حاج احمد آقا بوده است. مردی که به اندازه لحظه لحظه جماران، خاطره در آستین دارد و هر آن می‌تواند غافلگیرت کند؛ خاطره‌هایی از امام که تا به حال از هیچ‌کس نشنیده‌ای، درست مثل عکس‌هایش، که هرچند ندیدیمشان اما تعریف‌های شیرینش از آنها، همه را پیش چشم‌هایت زنده می‌کند و با او می‌روی لابه‌لای تاریخ و گله می‌کنی از زمان که تو را سال‌ها بعد به اینجا آورده. آقای فراهانی یا همان آقا رضا محافظ ویژه و همراه همیشگی امام است. از همان لبخندش که به استقبالمان آمد، عشق به امام و حال و هوای آن روزها را می‌شد در چشم‌هایش دید. ساده بود و صمیمی و به قول خودش تا آخر هم می‌خواهد مثل همان روزهای با امام بودن، مثل امام، ساده بماند.

اولین عکس؛ سر نماز صبح

جایی که قرار داشتیم، دفتر امام بود. جماران. جایی که بارها قبل از این به آنجا رفته بودم، اما این بار حسی متفاوت را قرار بود تجربه کنیم و پای صحبت‌های یکی از نزدیک ترین‌ها به امام بنشینیم. در که باز شد، منتظر مردی کهن‌سال بودم، اما کسی که روبه‌رویم بود، آن‌قدرها هم پیر نبود. در واقع اصلا پیر نبود. شاید سنی از او گذشته بود، اما روحی جوان‌تر از هر جوان امروزی داشت. و آماده بوده تا ما را شریک کند در تمام خاطره‌هایی که در تمام آن سال‌ها تجربه کرده بود. هرچند به قول خودش چطور می‌توانست عشق سرشاری را که به امام دارد، بگنجاند در کلمات؟

از او پرسیدم: آقا رضا چه شد که شما این‌قدر به امام نزدیک شدید؟ مکث کوتاهی کرد، انگار به سفری طولانی رفته باشد، گفت: من آن روزها جوانی بودم بیست و سه، چهار ساله. از همان روزهای اول انقلاب در کنار انقلابیون مشغول فعالیت بودم و بیشتر از همه با شهید سعیدی و حاج مهدی عراقی در ارتباط بودم. تا زمانی که قرار شد امام به ایران برگردند، شدم جزو کمیته استقبال از امام. بعد از آن که امام آمدند، از ما خواستند به شهرهایمان برویم و با مردم درارتباط باشیم که من به همراه عده‌ای از دوستان به قم رفتم تا زمانی که امام به قم آمدند. و از آن موقع تا رحلت ایشان در کنارشان بودم. همراه امام به جماران آمدم، اتاقی در طبقه بالای اتاق امام به من دادند که مشرف به حیاطی بود که امام درآن قدم می‌زدند. و این شد که من هم جزئی از این خانه شدم و زندگی را در کنار بزرگ‌ترین مرد زمانه‌ام تجربه کردم.

زندگی در کنار امام و درک شخصیتی به آن بزرگی باعث شد تا به دنبال ثبت این لحظه‌ها بروم. یادم می‌آید اولین عکسی که از امام گرفتم، حدودا اوایل انقلاب بود. ساعت ۱۱:۳۰ صبح بود و نزدیک نماز. وارد اتاق شدم و به ایشان گفتم: آقا می‌شود ازتان عکس بگیرم؟ فرمودند: الان وقت نماز است بگذار برای بعد از نماز. گفتم: آخر وقتی نمی‌گیرد فقط کافی است این دکمه را فشار بدهم. امام گفتند: اگر وقتی نمی‌گیرد، بگیر. و من همان جا اولین عکسم را از امام گرفتم. اما از اتاق بیرون نرفتم و بلافاصله گفتم: آقا می‌خواهم عکسی از شما بگیرم به مانند آن لحظه که پیامبر حسنین را در آغوش گرفتند. امام فرمودند: «باشد. یاسر جان بیا.» و آنجا از امام عکس گرفتم، در حالی که آقا یاسر (فرزند دوم حاج احمد آقا) را درآغوش داشتند. شد همانی که می‌خواستم. و این هم دومین عکسم شد از امام و شروعی برای عکاسی از ایشان.

بالای درخت آلوچه

حرفش که تمام شد، لبخندی زد. که انگار بهترین خاطرات زندگی‌اش را مرور می‌کند. از حال خوشش استفاده کردم و گفتم: آقا رضا خاطره‌ای از امام برایم می‌گویید؟ یکی از همان بهترین‌ها را. کمی فکرکرد و گفت: درست یکی از همین روزهای بهار بود، سال ۶۸٫ من و آقا یاسر طبق عادت هر ساله می‌خواستیم برویم سراغ درخت آلوچه حیاط منزل حاج احمد آقا که در کنار منزل امام بود. دیدیم خانم طباطبایی (همسر حاج احمد آقا) و علی آقا (فرزند حاج احمدآقا) به همراه امام مشغول قدم‌زدن هستند. با این‌که خانم طباطبایی چادر داشتند، اما چون می‌دانستیم امام روی خانواده‌شان حساسیت دارند، ما پشت درختی پنهان شدیم، تا ایشان ما را نبینند. وقتی که آنها از کنارمان گذشتند، به سراغ درخت آلوچه‌مان رفتیم. چون من علاقه زیادی به بالا رفتن از درخت داشتم، این بار هم من از درخت بالا رفتم و مشغول چیدن آلوچه شدم. اما از آنجایی که علی آقا بسیار بچه تیزی بودند، مثل این‌که متوجه ما شده بود و مدام دست امام را می‌کشید که ما را به ایشان نشان دهد، اما امام هر چه سر می‌چرخاندند متوجه ما نمی‌شدند. تا بالاخره امام شک می‌کنند که چرا بچه حساس شده، تا آمدند و من را بالای درخت دیدند، لبخندی زدند و گفتند: من می‌بینم این بچه این قدر بی‌قراری می‌کند، نگو آقا رضای ما رفته بالای درخت. ۱۳-۱۲ روز بعد از این ماجرا بود که علائم بیماری امام ظاهر شد و پزشکان معاینات و معالجات را شروع کردند. تا آن روز تلخ. یادم می‌آید شب قبل از این اتفاق بود که خواب دیدم امام خوب شده‌اند و شفا پیدا کرده‌اند. اتفاقا فردای آن روز احوال امام تا ظهرخوب بود و از ظهر احوال ایشان رو به وخامت رفت.

آخرین عکس؛ قاب‌های سیاه

 آقا رضا که حرف می‌زند، انگار جلوی چشمانت یک فیلم تاریخی پخش می‌کنند. با همه جزئیاتش، حتی تمام احوالات و احساسات تک تک کسانی که جزئی از آنند. همه چیز را می‌گوید، بی‌کم و کاست، هیچ لبخند و اشکی نیست که از خاطرش محو شده باشد حتی بعد از ۳۰ سال. به آقا رضا می‌گویم این روزها داریم به سالگرد ارتحال امام نزدیک می‌شویم، شما که این قدر به ایشان نزدیک بودید، از این روز‌ها برایمان بگویید که بی‌مناسبت هم نیست.

 «آن روز ساعت ۱۰:۲۰ شب بود که امام فوت کردند. اما صورتشان مثل گلی که می‌خواهد بشکفد تازه و شاداب بود. انگار که زنده‌اند و فقط به خوابی کوتاه رفته باشند. اما واقعیت این بود که ایشان دیگر در بین ما نبودند. و دستگاه‌ها لحظه فراق را نشان می‌دادند.» این بازگویه‌ها آقا رضا را دوباره می‌برد به همان روزها؛ روز‌هایی که به قول خودش تلخ‌تر از آن برایش نبوده. سعی می‌کند بغضش را فرو خورد، اما از چشمانش می‌شود فهمید که چه لحظاتی بوده آن لحظه‌های دل کندن از کسی که برایش همه کس بود. تمام مهربانی‌اش لبخندی می‌شود و حرفش را از سر می‌گیرد: «وقتی امام از میان ما رفتند همه آنجا بودند و سوگوار، همه در فراق گریه می‌کردند. در این بین من یک لحظه دیدم خانم طباطبایی نیستند. برایم جای سؤال بود که ایشان با آن همه ارادتی که به امام دارند، چرا در کنار امام نیستند. این شد که به طرف منزل رفتم. بیمارستان تا منزل راهی نبود. چند متری مانده بود که به در خانه برسم، دیدم خانم طباطبایی، علی آقا و آقای دکتر عبدالحسین طباطبایی (برادر خانم طباطبایی و پزشک امام) از منزل بیرون آمدند. با اشاره خبر فوت امام را به خانم طباطبایی رساندم و علی را با خود به خانه بردم. بعد‌ها که با خانم طباطبایی صحبت می‌کردم، متوجه شدم ایشان برای دعا و مناجات به نیت شفای امام در منزل مانده بودند، ضمنا علی آقا را هم خوابانده بودند که مبادا از چیزی باخبر شود. علی آقا که آن زمان سه سال بیشتر نداشتند و از لحاظ روحی به شدت به امام وابسته بودند، گویا ناگهان با فریاد از خواب بیدار می‌شود که «من امام را می‌خواهم، من امام را می‌خواهم» تا جایی که خانم طباطبایی مجبور می‌شود با علی آقا به سمت بیمارستان بیاید»… در راه آقا رضا را می‌بینند. اما عجیب‌ترین لحظه اینجاست که علی آقا تا آقا رضا را می‌بیند، بلند می‌گوید: «آقا رضا بیا بریم تو آسمون‌ها پرواز کنیم. بریم پیش امام.»

مبهوت می‌شوم که چگونه رابطه‌ای می‌تواند بین پدربزرگ و نوه پیوندی ایجاد کند که این چنین از احوال لحظه لحظه یکدیگر باخبرند. در فکر این اسرار و رموز هستم که آقای فراهانی از خاطره‌ای شگفت‌تر می‌گوید و شناختی دیگر می‌دهد از آن شخصیتی که حتی پس از رحلتش اسباب و علل دنیوی نگاهبان اویند. آقای فراهانی می‌گوید: «زمانی که امام را غسل می‌کردیم، تصمیم گرفتم برای ثبت تاریخ، از مراحل غسل عکس بگیرم. بعد از کسب اجازه از حاج احمد آقا دوربین دیجیتالم را -که آن موقع جزو پیشرفته‌ترین‌ها بود – آماده کردم، اما انگار چیزی اشتباه شده بود، چون تا لنز دوربین را به سمت پیکر امام می‌گرفتم، لنز شروع به عقب و جلوشدن می‌کرد و عکس نمی‌گرفت. اما تا لنز را به طرف دیگر می‌گرداندم به راحتی عکس می‌گرفت. چند بار این اتفاق افتاد تا این‌که فکر کردم شاید دوربینم خراب شده. رفتم و دوربین معمولی‌ام را برداشتم. در همان حال از امام به اندازه دو حلقه فیلم عکس گرفتم و در کمال تعجب همه عکس‌ها سیاه شده بودند. و تا این‌که پیکر امام را کفن کردند، این ماجرا ادامه داشت و بعد از آن بود که دوربین بدون هیچ مشکلی شروع کرد به عکس گرفتن.»

 چگونه بنده‌ای باید باشی تا نه فقط انسان‌ها که همه چیز این چنین باشند در مقابلت. هرچه آقا رضا از این خاطرات نابش می‌گوید، بیشتر می‌فهمم که چقدر کم می‌دانیم از امامی که چنین زیستنی داشته و چنین رفتنی و هنوز، بعد سال‌ها باید تازه بشناسیمش.

از قطره می‌پرسی؟

حرف‌هایمان هنوز مانده بود، خیلی هم مانده بود، آخر مگر می‌شود یک زندگی را در چند ساعت گفت‌وگو خلاصه کرد؟ اما حیف که وقت محدودیت می‌آورد و محدودیت حسرت. با آقا رضا که خداحافظی می‌کردیم، پرسیدم: آقا رضا کدام بخش از شخصیت امام جایش بیشتر خالی است؟ با نگاهی لبریز از حسرت گفت: «دخترم از قطره‌ای راجع به اقیانوس می‌پرسی؟ عشق به امام، عشق به اقیانوس است. چطور می‌توانم اقیانوسمان را در چند ویژگی خلاصه کنم؟» راست می‌گفت آقا رضا، ما نبودیم و نمی‌فهمیم حس و حال او را که هر لحظه‌اش با او بوده. وقتی که از دفتر امام بیرون آمدیم، دعای خیر آقا رضا بود که بدرقه راهمان شد با کوله‌باری از شنیدنی‌های بی‌نظیرش و شوقی از آن‌چه دانسته‌ایم از امامی که ندیدمش، اما با همین شنیده‌هایمان دوستش دارم.

منبع: فارس پاتوق


صفحه اصلی سایت مرکز مشاوره

خروج از نسخه موبایل