مرکز مشاوره

عبرت‌گرفتن گاهی اوقات زندگی‌ساز است

عبرت‌گرفتن گاهي اوقات زندگي‌ساز است

عبرت‌گرفتن گاهی اوقات زندگی‌ساز است

«آگاهی» یا «عبرت»؟! به ما «انسان» می‌گویند، با همه ضعف‌ها و قوت‌ها، خیرها و شرها. نیمی صلصال (لجن) و نیمی نفخه ملکوت. به هر سو که سنگین شویم، در واقع به نیمی از وجودِ طبیعیِ خود پناه برده‌ایم. اما «شک» می‌آورند، و پرسشی تردیدبرافکن که در این میان «عقل» چه‌کاره است و اختیار کدام؟ می‌گویند عقل از آن اهریمن است (سر پُل صلصال)، و شهود اما از نفخه رهایی شعله‌ور است، و روشن است به راهِ آدمی در ظلمتِ ازلیِ جاهلیت! حالا بینابین این سرگیجه فلسفی، تکلیف چیست؟ بالاخره «آگاهی» یا «عبرت»!؟ عبرت که همان تجربه نیست، چرا که تجربه، فعلیتِ آگاهی است. پس عبرت در مقام پند و اندرزِ فرّار، در گذر زمان به فراموشی سپرده می‌شود. انسان موجودی ساده‌لوح و هم‌زمان پیچیده است. در واقع هیچ انسانی عبرت‌پذیر نیست. دروغ می‌گوید که پند روزگار را پذیرفته است، و عبرت نیز سرمشق کارسازی است. اگر «عبرت» این عنصر ذهنیِ بازمانده از هر حادثه‌ای، ماندگار و موثر بود، بعد از جنایت قابیل، دیگر اولادِ ابوالبشر دست به سلاح نمی‌برد تا امروز. بشر موجود فراموش‌کاری است. بشر برای تحمل دوران تبعیدش بر این سیاره معصوم، مجبور است با تمام وجود به نعمت فراموشی مسلح شود، تنها سرمایه صلح همین فراموشی است. و البته از سوی دیگر کارمایه پدیده‌ای به نام عبرت، که به مرور زمان از عین به ذهن می‌رسد، جزیره همه فراموشی‌هاست، پس هیچ عبرتی قابل اعتماد نیست، زیرا فراموش می‌شود، گماشته «زمان» است، و «زمان» این نوع راهکارهای ذهنی را می‌بلعد. عبرت، انرژی تکرار است، و تکرار به دلیل حملِ کسالت، نمی‌تواند عملیاتی‌کردن هر عبرتی را تضمین کند. در این مجادله این «آگاهی» است که ذخیره‌گاهِ تجربه می‌شود، و در مقام معلمی مخفی، راه را از بی‌راهه باز می‌نماید. پس مجبوریم تعریف تازه‌ای از مفهوم کهن سال «عبرت» ارائه دهیم. عبرت همان مکافات نیست. عبرت، آموختن از آینه انتقام نیست. عبرت، مرعوب‌شدن در بعد از زیان نیست. عبرت را با تلافی همسان و مقابل نباید پنداشت. به تعریف کهن عبرت که دقت می‌کنم، صادقانه اعتراف می‌کنم که من از هیچ رنج و شکنج و لطمه و له‌شدن و زیان و خطایی عبرت نگرفته‌ام.

عبرت‌گرفتن به تنهایی نشانه پذیرشِ وحشت است. من به آگاهیِ تجربی و علمی و آموزشی در کوران زندگی باور دارم. «عبرت» را طی تاریخ زبان و فرهنگ و مدنیتِ ما به بدترین شکل تعریف و تعبیر و توجیه کرده‌اند. این واژه بوی مخاصمت می‌دهد. همگرا با انتقام و تاوان و جزیه و… است. درس‌گرفتن البته مفهومی انسانی است، که در مسیر آموزش بالفعل می‌شود. «عبرت» به مرور، در شرایطِ متفاوت، در سنین مختلف، و در طبقه و طیف و طایفه‌ای مفهومی شناور دارد. مفاهیم شناور – به اقتضای زمان و مکان و موضوع – سرلوحه مطمئنی نیستند که بشود بالای آن سوگند یاد کرد. تنها این «آگاهی» و «خِرَد» است که می‌تواند شفابخش رویاهای مجروح انسان باشند، این رویاهای مجروح خود اتفاقا دستاوردى رهاشده همان عبرت است که در کارزارِ فراموشی.

هم از این حیث، از آنجا که از کودکی از داشتن حافظه سنتی و ظاهری بی‌بهره بوده‌ام، به یاد ندارم که از چیزی، کاری، خطایی یا اتفاقی عبرت گرفته باشم. مرتب فکر می‌کنم من از آن چیزی عبرت خواهم گرفت که پیشِ رویِ من است و هنوز اتفاق نیفتاده است و من هرچه پیشتر می‌روم، این اتفاق هم وقوع خود را بیشتر به تاخیر می‌اندازد، من فکر می‌کنم تنها می‌توانم از یک حادثه کوچک، ساده و معمولی به نام مرگ عبرت بگیرم.

شماره های تماس 01

***

زندگی هر کسی سرشار از درس‌ها و عبرت‌هاست. اتفاقاتی که می‌تواند تغییراتی اساسی را در زندگی شما به وجود بیاورد و من حالا به دو اتفاقی که در زندگی برایم بسیار آموزنده بوده در این مقاله اشاره می‌کنم.

اولین اتفاق به سال‌ها پیش باز می‌گردد که در طول سفر به همراه همسر و فرزندم و پدر همسرم، تصادفی بسیار بسیار وحشتناک کردم و در این تصادف که در جاده شمال هم اتفاق افتاد، ماشین ما هشت معلق خورد، به طوری که وقتی با بهت از ماشین بیرون آمدیم، همه می‌پرسیدند که پس جنازه‌ها کجا هستند؟

راستش زمانی که ماشین را خریده بودم، بابت بخشی از مبلغش دل‌چرکین بودم. نه این که مال کسی را خورده باشم، اما آن مبلغ برایم نوش و گوارا نبود. و جالب است بدانید که در همه لحظاتی که ماشین در فضا معلق می‌خورد، من فقط و فقط به همین موضوع فکر می‌کردم. بالاخره ماشین با سقف به زمین آمد و ما بیرون آمدیم و تنها اتفاق ناگواری که افتاد این بود که تکه‌ شیشه‌ای در سر پسر یک ساله‌ام – خشایار- فرو رفت که چون جاده آن روزها به خاطر حجم مسافران جاده‌ای پر از آمبولانس بود، سریعا یک آمبولانس آمد و زخم را پانسمان کرد و مشکل خاصی به وجود نیامد. اما یک اتفاق بزرگ در خلال این معجزه برای من افتاد. ما به سفرمان ادامه دادیم و لاشه ماشین را با یک خاور به تهران فرستادیم. چند روز بعد که به تهران آمدم، دقیقا لاشه را به مبلغی فروختم که ماشین را خریده بودم، منهای مبلغ شبهه‌دار. در واقع انگار آن مقدار پول را ما در جاده گذاشتیم و برگشتیم. این واقعا لطف خداوند بود، چون واقعا به من درس بزرگی داد که حواست باشد. من اگر بخواهم این جوری حالت را می‌گیرم!

از آن به بعد همیشه حواسم بوده که دست از پا خطا نکنم، وگرنه حضرت رفیق چنان حالم را می‌گیرد که هم نانم باشد و هم آبم. دیگر همیشه حواسم به درآمدم بود. حتی وقتی با انسان صاحبدلی حرف می‌زدم، گفتند که برای خیلی‌ها چنین اتفاقات عبرت‌آموزی نمی‌افتد و غرق در دنیاپرستی می‌مانند. گویا خدا دوستم داشته که به من چنین آموخته. امیدوارم خوانندگان این جمله را به پای ریاکاری‌ام نگذارند، چون از ریا متنفرم.

اتفاق بعدی هم درست در نخستین روز سال ۸۸ رخ داد. در اول فروردین‌ماه و در ساعت هشت صبح، بنا بود دومین پسرم به دنیا بیاید و دکتر برای این روز به همسرم نوبت داده بود. به همین دلیل روز اول عید، صبح زود به بیمارستان رفتیم بدون آن که علائم خاصی در همسرم مشهود باشد. جالب است بدانید که ما اولین نفر بودیم و بعد از ما چهل و چند نفری آمدند نوزادانشان را تحویل گرفتند و رفتند و فرزند ما هنوز به دنیا جلوس اجلال نفرموده بودند. سرتان را درد نیاورم. این ماجرا تا ۱۱ شب به طول انجامید و در عوض در این چند ساعت، اتفاقات درونی خاصی برای من افتاد. به هرحال نخستین ساعات تحویل سال بود و حال و هوای ما هم در شرف تحول! بعد از آن انتظار طولانی وقتی بر سر تولد فرزندم حاضر شدم، با توجه به اتفاقات روحانی ناشی از این انتظار مبارک، وقتی دیدم پسرم گریان به دنیا قدم گذاشت، در حالی که همه خانواده مسرور و خوشحال بودند، به طور شهودی به این یقین رسیدم که مرگ انسان هم چنین حالتی دارد. شاید شخص متوفی حال خوشی نداشته باشد، ولی آن طرف جمعیتی از آمدنش خوشحال و خندانند. ایمان یافتم به این که مرگ چندان هم سیاه نیست و آن انتظار طولانی سبب شد تا نهایتا چنین تصویر خوشی از مرگ، در ذهنم رسوب کند…

منبع: مشاورکو


صفحه اصلی سایت مرکز مشاوره

administrator

مقالات مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.