مرکز مشاوره

قبل از حرکت در زندگی، هدف را مشخص کنید

قبل از حركت در زندگي، هدف را مشخص كنيد

در زندگی بیشترین نتایج را نه از برنامه‌ریزی‌ها و نه محاسبات شبانه‌روزی، بلکه از ایمان به خود، به هدف، جسارت‌ها، ناآگاهی‌ها، ریسک‌ها، خطاها و خطرها به دست آورده‌ام. دوست عزیز سال‌های نه‌چندان دورم بهزاد زرین‌پور، در شعر بسیار زیبایی می‌گوید: پیش‌گویی‌های شما / به تابلوهای کنار جاده می‌ماند / که تازگی را از راه می‌گیرد /… / این راه که شما می‌روید / پیشترها کهنه کرده‌اند / تا می‌توانید / برایمان بی‌راهه بیاورید.

*نترسیدن، دل به دریازدن و جهان را از نگاه خود دیدن و کشف‌کردن، علاوه بر زیبایی و هیجان، برداشت و باور ما را از انسان و پدیده‌های موجود در جهان تغییر می‌دهد. زیرا اغلب برخوردهای ما با هستی غیرواقعی و براساس اخبار است و اغلب اخبار یک‌سویه و کهنه و دست‌کاری شده است. جهان با تمام کهنگی‌اش کهنه نیست و چیزهای بسیاری برای آموختن دارد، حتی بسیاری از کهنه‌هایش هم شناخته نشده‌اند. داستان‌ها، حکایت‌ها، روایت‌ها، جنگ‌ها و صلح‌های بسیاری در هیچ کتابی نیامده است. بخشی از تاریخ بشر را در دست داریم. بخش مجروح و ناقص که هر کس با ذهن و برداشت خود آن را رقم زده است. برخوردهای ما با جهان دست اول و بکر نیست و برای به دست آوردن باید دل به دریای زندگی زد و آن را شخصا تجربه کرد. بخش بزرگی از دستاوردهای من در سفرها به دست آمده است. سفرهایی جالب و گاه عجیب و غیرقابل پیش‌بینی. روزی می‌خواستم بروم تبریز، بلیت گیر نیاوردم. در ترمینال آواره بودم. راننده‌ای دعوت کرد تا تبریز را بی‌خیال شوم و با او به زاهدان بروم! من هم رفتم! رفتم و چند روزی با او خوش گذراندم و بعد برگشتم! به همین سادگی! دقیقا به همین سادگی. او راه‌ها را نشانم داد.

*شهرها و روستاها را نشانم داد. چه کسی بهتر از او می‌توانست این کار را بکند؟ درصد کوچکی از آگاهی‌ام را مدیون حرکت عجیبی بودم که انجام داده بودم. انسان همین درصدهای کوچک است، حاصل عمر ما همین لحظه‌ها و ثانیه‌هاست و ما به خاطر همین لحظه‌ها زنده‌ایم. شکوه لحظه‌هاست که ما را به زندگی پایبند می‌کند. زندگی بی‌شکوه چه ارزشی دارد؟! یک شب هم در یک مهمانی کوچک با مردی آشنا شدم که خواست شب را در خانه آنها بخوابیم. من هم رفتم و خوابیدم، صبح که شد، گفت ای کاش می‌توانستیم برویم شمال، گفتم چرا نمی‌توانیم؟ گفت تو باید به روزنامه بروی، گفتم طرح‌هایم را می‌فرستم و می‌رویم، و رفتیم شمال. در راه با پسرک دوغ‌فروشی آشنا شدیم که خواست تا به همراه همسرش عکسی از آنها بگیرم، من هم گرفتم و توسط یکی از دوستانم برایش فرستادم. چقدر خوشحال شده بود! برایم قارچ وحشی که با همسرش چیده بودند، فرستاد. به شمال که رفتیم، خاله پدری دوستم را دیدم که خیلی عزیز بود. او بزرگ خاندان و قبیله بود. بر صندلی منبری تکیه داده و جهان را می‌نگریست. همه اقوامش می‌آمدند و حالش را جویا می‌شدند و او هم پرسش‌های ساده و اصیل انسانی از آنها می‌کرد: حال بچه‌ها چگونه است؟ درس‌هایشان چگونه است؟ درآمدتان چطور است؟ آیا کمک نمی‌خواهید؟ سؤال‌های اساسی و اصیل همین دست سؤال‌هاست؛ سؤال‌هایی که هنوز هم پاسخشان را نگرفته‌اند. نه سؤال نان، نه سؤال کاشانه، هیچ کدام هنوز هم پاسخی نگرفته‌اند. او یک اسطوره بود. جای اسطوره همیشه در آسمان‌ها و خیال‌ها نیست، خیلی از آنها در نزدیکی ما هستند. در خیلی نزدیکی ما، شاید در خانه‌مان! شاید پدر و یا مادرمان باشند.

*خیلی‌ها به خاطر نزدیکی‌شان دیده نمی‌شوند. چهره خاله شکوفه هرگز از خاطرم نخواهد رفت. او انسانی بزرگ بود و انسان‌های بزرگ آدم را بزرگ می‌کنند. انسان‌های بزرگ. حرف‌های بزرگ. کتاب‌ها و فیلم‌های بزرگ. لحظه‌های بزرگ. درد و شادی‌های بزرگ هم انسان را بزرگ می‌کنند. روزی راننده اداره ارشاد گرمسار ما را به جشنواره‌ای طنز می‌برد، بعد از آن به خانه‌شان برد. مادرش با دیدن ما آن‌قدر خوشحال شد که گویی جهانی را به دست آورده است. برایمان چای و انار آورد و زیر لب دعا می‌خواند و از خدا به خاطر این‌که ما را به خانه‌اش رسانده، تشکر می‌کرد.

*او مهربان بود. مهربانی از صفات خداوندی است. و آنها که مهربانند، به خدا نزدیک‌ترند. محبت‌کردن عمر همه را زیاد می‌کند. عمر خداوند هم زیاد است. سلام کلام خداوندی است. سپاس کلام خداوندی است. شادی، لبخند، زیبایی، مهربانی و هر چیز که خوب است، ‌از خداست و خدا همه جا هست. زیرا بندگان خدا همه جا هستند، در جای جای زمین هرجا که فکرش را بکنیم یا فکرش را نکنیم. در یکی دیگر از همین سفرهای جالبم به کردستان با شکوه و زیبا آن‌قدر مهربانی دیدم که بخشی از مهربانی و ارزش‌های انسانی‌ام را مدیون رفتارها و گفتارهای آنان می‌دانم. در زاگرس در دامنه کوه بزرگ «شاهور» انسان‌ها فقیر بودند؛ آن‌قدر فقیر که تمام دارایی‌شان به چند مرغ و خروس خلاصه می‌شد، ولی همان‌ها را هم می‌خواستند برای کسانی که فقط چند ساعت مهمانشان بودند، سر بِبُرند.

*تمام کردستان سرشار از عشق بود. در مسیرمان پیرمردی را سوار کردیم تا به خیال خودمان کمک کرده باشیم، ولی بعد که پیاده شد، این ما بودیم که از او آموخته بودیم. او یک حکیم و شاعر دوره‌گرد بود. وقتی به روستای زیبای اورامان تخت رسیدیم، همه دوره‌اش کردند و برایش تحفه آوردند و پای حرف‌ها و شعرهایش نشستند و آموختند و ما هم آموختیم. چند سالم بود یادم نیست، می‌دانم که دوره ابتدایی بودم و با برادرم که دو سال کوچک‌تر از من بود یک مدرسه می‌رفتیم. خیلی وقت‌ها پیش می‌آمد که وقتی از مدرسه برمی‌گشتیم خانه، مادر سریع ناهارمان را می‌داد و خودش می‌رفت تا به کلاس‌هایش برسد. در یک آموزشگاه هنری تدریس می‌کرد و به خاطر ما چند سالی بود که از حرفه و عشق اصلی‌اش دور افتاده بود. حالا که کمی بزرگ‌تر شده بودیم، می‌توانست چند ساعتی ما را توی خانه تنها بگذارد. ما هم معمولا بعد از ناهار کمی استراحت می‌کردیم و تلویزیون تماشا می‌کردیم. فقط اجازه نداشتیم از خانه بیرون برویم یا در را روی کسی بازکنیم؛ پس اتفاق خاصی هم نمی‌افتاد. واقعا هم همین‌طور شد تا این که قشنگ یادم هست، خرداد ماه آن سال، با برادرم تصمیم گرفتیم که یک بازی جدید را امتحان کنیم. یعنی چشم‌های همدیگر را به نوبت ببندیم و با استفاده از صدا بتوانیم همدیگر را پیدا کنیم. بازی جالبی بود، دو سه دوری انجام دادیم و نوبت به برادرم رسید که چشمش را ببندم. سرخوش می‌دویدم و سر و صدا می‌کردم تا نتواند جایم را پیدا کند. او هم هیجان‌زده شده بود و نمی‌دانم چطور شد که یکهو پایش به میز وسط اتاق گرفت و میز به سمت میز تلویزیون حرکت کرد. در عرض چند ثانیه صدای وحشتناکی بلند شد و هر دو خشکمان زد.

*روزی هم در زاهدان با اسحاق سوار بر موتور به دیدار درویشی افغان رفتیم. درویش آدم بزرگی بود. درِ خانه‌اش به روی همه باز بود و بی‌خانمان‌های زیادی آنجا می‌خوابیدند و غذا می‌خوردند. پرسیدم خرج اینها از کجا می‌آید؟ لبخند زد و گفت نمی‌دانم، ولی انبار ما پر است. همیشه کسانی هستند که به کسانی دیگر فکر بکنند. غذا کمترین حق انسان از زندگی است و خداوند کسانی را برای این کار قرار داده است. همه ما مهره‌هایی هستیم که فقط باید نقشمان را در بازی او ایفا کنیم و همه‌مان به اندازه‌ای که فقط او می‌داند، ارزش داریم. درِ خانه درویش عزیز آن‌قدر بازمانده بود که نمی‌شد آن را بست. زنگ زده بود و لولاهایش از کار افتاده بودند. در خانه‌اش نشسته بودم و به دراویش نگاه می‌کردم که در حیاط خانه‌اش او را دعا می‌کردند. من هم دعایش کردم. هنوز هم دعایش می‌کنم. دعایش می‌کنم تا سالم باشد و سال‌ها زنده بماند و خانه‌اش آسوده‌گاه بی‌کسان و بی‌خانمان‌ها باشد.

شماره های تماس 01

*از این دست داستان‌ها بسیار دارم. روزی در سفرم به زنجان سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده بودم و به راه نگاه می‌کردم. حرکت حشره‌ای کوچک بر صندلی مقابل، نگاهم را به خودش کشاند. حشره در اتوبوس در راه بود. اتوبوس در راه، در راه بود، راه روی زمین، زمین دور خورشید، خورشید در منظومه، منظومه در کهکشان و کهکشان در هستی در راه. لبخند زدم، لب‌هایم به راه افتادند. تاکنون چه مقدار لبخند زده‌ایم؟! چشم‌هایم را بستم و گشودم، تاکنون چند کیلومتر پلک زده‌ایم؟! همه چیز در راه بود. همه چیز در راه است. راه‌ها شاهرگ‌های زندگی هستند. قطع‌شدن راه‌ها، انسان‌ها را از هم دور می‌کند. انسان‌ها را تنها می‌کند. انسان‌های تنها زود از بین می‌روند.

*فکر می‌کنم باید سفر کرد، باید همه جا را دید و آموخت. سفر آدم‌ها را زیبا می‌کند. سفر چهره آدم‌ها را شبیه همه می‌کند و همه بندگان خدایند و خدا زیباست. به همین سادگی! این نوشته را به دوست سوییسی‌ام الکساندرو میسوتی تقدیم می‌کنم که سال‌های زیادی را در افغانستان و آفریقا گذرانده و می‌گوید بسیار بسیار از آنها آموخته است. یک شب به خانه من آمد و خوابید، صبح که شد، گفت سال‌هاست که با صدای گلوله و وحشت بیدار می‌شوم، ولی اینجا صدای تفنگ نبود و زیاد خوابیدم. امیدوارم همه آدم‌ها در صلح و صفا بخوابند تا خواب‌های خوب ببینند.

منبع: کانون مشاوران ایران


صفحه اصلی سایت مرکز مشاوره

administrator

مقالات مرتبط

1 نظر

  • بهزاد زرین پور , نوامبر 16, 2014 @ 3:23 ب.ظ

    دوست نازنینم سلام.نام تان در صدر و ذیل مطلب نیست.از این که شعر مرا در حافظه ضبط کرده ای مسرورم اگر چه دوست تر می داشتم که شعر عینا در ذهن زیبایت ثبت می شد. اگر بشود شعر را به اصل برگردانید ممنون می شوم.نامت را هم لطف کن دوست نازنین روزهای نه چندان دورم.
    با احترام بهزاد زرین پور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.