برای خودمان زندگی کنیم
آدمی برای خروج از انزوا، آماده پذیرش هر پیشنهادی است. هر کسی ۱۸ ساله میشود. این طبیعی است. اما خیلی وقتها نمیداند چه کار کند. نمیداند چه باید بشود. غصهدار میشود برای همهچیز. خوشحال میشود برای هیچ. تازه یادش میافتد مفهوم زندگی را نمیداند. برای فهم خودش و دیگران و البته دنیا دچار مشکل است. همینطور الکی دلش شور میزند. دلهره وجودش را میخورد. لکهای ابر مضطربش میکند.
تنهاییاش را با هیچ چیز معامله نمیکند. دلش از همهچیز و همهکس به هم میخورد. مغزش از هجوم فکرها و خیالهای درهم و برهم در آستانه فروپاشی است. آینده برایش تونل تاریک و وحشتناکی است که هیچ روزنهای در آن نمیبیند. با هیچکس صحبت نمیکند، اما نیاز به حرف زدن بیتابش کرده. دلش میخواهد کسی به او اطمینان دهد.
اینکه همهچیز درست است و خوب پیش میرود. با این توصیفها لابد عجیب نیست خیلیها به سرشان بزند و همهچیز را بگذارند و بروند. بدون هیچ برنامهای مثلا لندن را ترک کنند و وارد پاریس شوند. در یک آتلیه سکونت کنند. روزهایشان را در تنهایی بگذرانند. معمولی و یکنواخت. قدم زدن در خیابانهای مختلف و کشف کافههای جدید تفریحشان شود. رفتن به سینما و دیدن چندباره فیلمها درد تنهاییشان را کمی تسکین دهد.
در یکی از این کافهنشینیها با کسی آشنا شوند و از ترسها و دلهرههایشان برایش بگویند. دلشان میخواهد هرچه کلمه در ذهنشان تلنبار شده بیرون بریزند و آرام شوند. حتی داستانها هم بدون نام هستند. با این حال هیچکدام اینها مهم نیست.
درخ کاج کریسمس
«کاج» درخت زمستان است. اسم «کاج» فکر نمیکنم کسی را جز رنگ سبز، یاد رنگ دیگری بیندازد. زمستانها بزرگترین اتفاقی که برای کاجهای جوان و رعنا که شاد و خوشحال قد برافراشتهاند میافتد، این است که مثل یک گوسفند تپل و مپل که برای قربانی شدن یا ذبح انتخاب میشوند، انتخاب شوند، اره شوند و مهمانخانهای شوند، برای مراسم کریسمس. این مناسک و مراسم تا جایی که یادم میآید مربوط به خانوادههای مسیحی و دوستان اقلیت بوده و هست.
یادم میآید بعد از جنگ، سال به سال به تعداد مغازههایی که وسایل و تزیینات کاج و کادوهای بابانوئل عرضه میکردند، افزوده شد و من هم گاهی وسوسه میشدم و فرشتهای یا گاهی ستارهای از این مغازههای پرزرق و برق میخریدم. نه برای هدیه و نه برای کاجی در خانه، فقط یادگاریهایی برای خودم. حس میکنم هنوز هم هرساله تعداد این مغازهها بیشتر میشوند و خوشبختانه در سرما و غبار زمستانی شهر، اتفاق جالبی هستند و دیدنشان حتی، چشمها را منور و درخشان میکنند.
اتفاق جالب اینجاست که دیگر این سمبل گرمایشی منور و جذاب، این «کاج» صبور، سر به زیر و سخت، چه در ابعاد مصنوعی و چه واقعی جنگلیاش در خیلی از خانهها و مغازهها از همین شب یلدای خودمان حضور به هم میرساند و میگوید: «زمستان است!» دیگر اقلیت و غیراقلیت ندارد و برای خودش در دل شبهای بیرونق و سرد و مرده زمستانی جا باز کرده و شده جزو تفرعن یک خانواده. خود من هرجا که ریسههای رنگارنش بهم چشمک میزنند، دلم گرم میشود و یک جورایی مثل سال تحویل، غم و شادی را با هم قورت میدهم و در دلم کیلوکیلو آرزو میکنم…
این کاجهای کریسمسی هم شدهاند مثل دیگر آیینهایی که یادم میآورند یک سال گذشت… نوروز… چهارشنبهسوری… سیزدهبهدر… شب یلدا و… دریغ! دلم میخواست یادمان نرود، کرسی و منقل و انار و گلپر و حافظ و آجیل «شب یلدای» خودمان را… شاید بیشتر گرممان کرد!
سرما به مغز استخوانم رسیده. اولین برف بیامان میبارد و من سرگردان میان خیابانها میچرخم. عاقبت برای رسیدن به جایی که دوستانم یلدایشان را زودتر برگزار میکنند، ناامیدانه گریهام میگیرد. ترافیک عجیب و غریب و گرهخورده و رانندهای بیحوصله که مدام اصرار دارد بیخیال این ملاقات دوستانه شوم…
نمیدانم چطور میرسیم، تقریبا ساعتی از رسیدن بقیه گذشته و من جلوی در آهنی بزرگی ایستادهام تا به خودم بیایم. ساعت شش است و آسمان خدا بیوقفه میبارد و هوا بهخاطر سپیدی آسمان هنوز تاریک نیست…
میان حیاطی مشجر ساختمانی سفید، مثل برفی که روی زمین نشسته، میزبان دوستان من است. به رسم خانههای مهربانی کفشهایم را در میآورم و وارد میشوم و دوستانم را میبینم که دورتادور میزبان یلدای زودهنگام ما نشستهاند.
نمیدانم چه میگذرد و نمیخواهم بدانم. هنوز هوا سرد است و من پاهایم میلرزد. پاهایم را به هم میچسبانم و گلهای روی فرش سورمهای رنگ اتاق را میشمارم.
خاطرات گذشته و حال
یکی صحبت میکند و آقای میزبان میخندد، سرش را روی مبل تکیه میدهد، چشمانش را میبندد و میخندد. ما خودمان را معرفی میکنیم و با دقت نگاهمان میکند و گاهی سوالی هم میپرسد و هیچکس سخنی نمیگوید. چندبار عزمم را جزم میکنم که حرف بزنم. حرفهایم را برای خودم تکرار میکنم، اما انگار حنجرهام توانای سخن گفتن ندارد. پنجره قدی اتاق درست پشتسرم است. پرده را کنار میزنم و زمین سپیدپوش را نگاه میکنم. پاهایم هنوز سردند و من پشت صندلی پنهانشان میکنم. ساعت از هفت گذشته و آسمان هنوز تاریک نیست…
میزبانمان فال حافظ میگیرد، هیجانزده میشویم و میخندیم. دوست داریم میزبان عزیزمان حرف حافظ را محترم بدارد و…
نمیدانم چقدر طول میکشد که دور جناب میزبان جمع میشویم تا عکس یادگاری بگیریم. عکسی که وسط چلچراغ قرار میگیرد و من دوست داشتم که یکی هم روی میزم داشته باشم و کنار عکس کوچک آقای میزبان بگذارم…
حالا دوستانم پراکنده شدهاند و صحبت میکنند. آرام جلو میروم و از جناب میزبان عکس میگیرد، نگاه میکنم. آقای میزبان برایم دست تکان میدهد و من دلم خوش میشود. عکاسی که تمام میشود، جلو میروم و ناخودآگاه میگویم: «کاش بدانید از شما توقعی نداریم، فقط بیایید.» صورت مهربانش به لبخند باز میشود و آرام میگوید: «دخترم شما توقعی ندارید، اما میشود اینگونه هم فکر کرد…»
تکهای هندوانه برای خودم برمیدارم و در حیاط میایستم و به عکس یادگاریام با آقای میزبان فکر میکنم. برف هنوز هم میبارد و آسمان همآنطور است که بود. رویم را برمیگردانم و دوستانم را که دور آقای میزبان حلقه زدهاند، تماشا میکنم. دوست دارم فریاد بزنم:
– میزبان عزیز! آسمان هنوز تاریک نیستها!… اما صدایم گم میشود و لبهایم را نیمهباز رها میکنم…
نفرت، کلمه چندان مناسبی نیست. باید بگویم «تحمل نمیکنم» ولی عبارت تحمل نمیکنم از نظر حسی بار کلمه نفرت را ندارد، بهخصوص وقتی که میخواهم بگویم، اصلا اصلا تحمل نمیکنم. مثلا موسیقی متالیکا را اصلا اصلا تحمل نمیکنم. نه پیر شدهام و نه از موسیقی پرسروصدا بدم میآید، فقط این گروه را تحمل نمیکنم…
اینطوری منظورم را رساندهام ولی راضی نیستم، چون مثل بقیه حرف زدهام، چون خودم را با شرایط وفق دادهام، چون از چهار نفر طرفدار این گروه رودربایستی کردهام. من مجبورم که از کلمه نفرت استفاده کنم که هم منظورم را برسانم و هم…
راستش نفرت واقعی من از چیزهای دیگر است. از کسان دیگر، من در محدوده فرهنگ و هنر تا وقتی که درباره اثر حرف میزنم، از هیچچیز متنفر نیستم… اینبار هم که قصد دارم درباره کتاب «لولیتا»، اثر معروف ناباکوف حرف بزنم، به هیچوجه از خود کتاب منزجر نیستم، من از دیدگاهی که منجر به خلق این کتاب شده و از آن بدتر از تاثیر این کتاب متنفرم. پس آنها که از هماکنون قلم دست گرفتهاند و آمادهاند که به من بفهمانند، ناباکوف چه نویسنده کبیری است، قلمهایشان را غلاف کنند که خودم بهتر از آنها میدانم راجع به چه چیزی حرف میزنم و از کجای ماجرا متنفرم…
فکر میکنم دارم انتزاعی حرف میزنم، راستش آنقدر قصههای ساده و سرراست از این و آن شنیدهام و آنقدر به چشم خودم دیدهام که هنرمندی صاحبنام و پا به سن گذاشته در کافهای، درهاله کوچکی در یک مهمانی صمیمی یا هرکجای دیگری با دخترکی که سن نوهاش است دست در دست هم وارد میشوند و بیخیال و سرخوش… آنقدر زیاد است و آشکار که لازم نیست سربسته بگویم… اشتباه نشود، اصلا بد نیست که آدم در سن بالا دلش جوان باشد و مثل تازه بالغ شدهها رفتار کند، ولی بدبختی آنجاست که وقتی به بازده این جماعت نگاه میکنم، حتی یک اثر قابلتوجه هم نمییابم، آنها از گوته فقط یاد گرفتهاند که در سن ۷۵ سالگی برای دختران ۱۴ ساله نامه عشقی بنویسند و از پیکاسو یاد گرفتهاند که صغیر و کبیر را از منظومههای نانوشته عشقیشان بیرون نگذارند… و از ناباکوف هم فقط به لولیتایش چسبیدهاند!
این ماجرا برعکسش هم بهتازگی رواج یافته و من زنهای مسن فراوانی را در عالم فرهنگ و هنر میشناسم که معتقدند لولیتا آنوری هم میشود…
خلاصه خیلی دلم میخواهد از خیلی هنرمند نماهای صاحبنام، یاد کنم و حتی نامشان را ببرم، ولی مجالش در این هفتهنامه نیست و شاید باید در مجلات روانشناسی یا جامعهشناسی به این موضوع پرداخته شود.
یادم نمیرود که در نوجوانی با چه ولعی مجله فیلم را میخواندم و چقدر برایم مهم بود که فلان منتقد درباره فلان فیلم چه حرفی زده است. از هیچکس نام نمیبرم، چون تقریبا همه عین هم هستند و این مختصر، عمومشان را در برمیگیرد.
مثلا، آقای فلانی یا فلان کارگردان رفیق است، تا ابد مدح و ستایشش میکند، حتی اگر بدترین فیلم سال را بسازد. فقط ممکن است یک روز میانشان به هم بخورد و جناب منتقد شروع به بد و بیراه گفتن بکند. در واقع اکثر منتقدان ما به اثر توجه ندارند و خالق اثر را هدف میگیرند، اگر با او چای قندپهلو خورده باشند، تعریف و تمجید است و اگر نه که کار آقا با کرامالکاتبین است.
عدهای هم هستند که برای نزدیک شدن به فلان هنرمند، نویسنده یا کارگردان مرتب آثار آنها را مورد ستایش قرار میدهند.
حالا وقتی که شمارههای قدیم مجله فیلم و گزارش فیلم و اینجور نشریات را ورق میزنم، میتوانم منتقدان سینمایی را تقسیمبندی بکنم. آنها در دستههای مختلفی قرار میگیرند و مثلا اگر یک دوره فلانی با فلانی بد شده منتقدان دو جناح هم با یکدیگر در افتادهاند و…
خلاصه در مورد سینمای داخلی که اینطوری بود، ولی وقتی که همین آقایان درباره فیلمهای خارجی قلمپراکنی میکردند، اوضاع بدتر هم میشد. عموم منتقدان سینمایی در دهه ۶۰ و ۷۰ اسمهای بزرگی داشتند و سوادی که به هیچوجه با نامشان برابری نمیکرد. اگر تصمیم میگرفتند فلان کارگردان خارجی گمنام را بهعنوان مهمترین آرتیست قرن معرفی کنند، این کار را میکردند و از هیچکس و هیچچیز هم نمیترسیدند، چون کسی نبود که جوابشان را بدهد.
در نهایت یک روز تصمیم گرفتم از خواندن نقدهای سینمایی، ادبی و هنری در این کشور دست بکشم و اگر هم مجلهای میخرم، فقط اخبار آن را مرور کنم. در حالحاضر نمیدانم چه کسانی در عالم هنر و سینما قلمپراکنی میکنند، چون کمتر وقت میکنم نشریات را ورق بزنم، ولی همان چند نفری را هم که میشناسم و گاهی مطالبشان را میخوانم، از این قاعده قدیمی مستثنی نیستند و یکی دوست فلانی است و مدحش را میگوید و دیگری دشمن او، مهم هم نیست که چه کاشته و چه برداشته…
توصیه دوستانه
اگر مایل به ساختن فیلم، نوشتن کتاب، یا خلق اثری هنری هستید، بهجای فراگیری فنون آن رشته، ارتباطاتان را با جماعت منتقد بیشتر کنید. بعدش هرچه بسازید مورد تمجید و تحسین قرار میگیرد.
چند وقت پیش دنبال چیزی به انباری رفتم و لای کلی خرت و پرت که سالها بود آنجا ریخته بود جعبه آتاریام را پیدا کردم و یکدفعه یاد دوران کودکیام افتادم. جعبه را بردم تو اتاقم و شروع کردم به تمیز کردن، در جعبه را که باز کردم دیدم دستگاه با نوارهاش هست، اما دسته و ترانس برق نبود. بعد از کلی پیگیری بین دوستان بالاخره یک دسته سالم پیدا کردم اما ترانس برق را هیچ کس نداشت. بعد از آن اینترنت را زیر و رو کردم که بازیهاش را گیر بیاورم. تا بالاخره یه برنامه گیر آوردم که همه بازیهای آتاری را داشت. وقتی بازیها را دیدم یاد بچگیام افتادم. شبهایی که به زور بابام را بیدار نگه میداشتم تا باهام بازی کند.
روزهایی که بابام را کچل میکردم که من را ببرد پشت شهرداری تا یک نوار جدید بخرم. دسته خریدن هم که کار هر هفتهام بود، چون معمولا دسته «گوشکوبی» میخریدیم، که زیاد فشار بازی را تحمل نمیکرد، چون فکر میکردم هر چی بیشتر به دسته فشار بیاورم بازی تندتر پیش میرود و این میشد که دسته میشکست… بابام هم برای این که مجبور نشود هر هفته برود پشت شهرداری و یک دسته بخرد، تعدادی از لوازم دسته را برایم خرید تا هر وقت دسته خراب میشد با یک پیچگوشتی باز میکردم و درستش میکردم… سالی یکدفعه هم دسته خلبانی میگرفتم که دیگر کیفم کوک بود…
برای اجرای بازیها هم باید حتما یه کارهایی را میکردیم… مثلاً قبل از نصب نوار روی دستگاه باید نوار را خوب«ها» میکردیم؛ از همون «ها»های مرطوب که خودتان میدانید. خلاصه شب تا صبح بازی میکردم تا روز اول مهر که از مدرسه برمیگشتیم و جای خالی آتاری را زیر میز تلویزیون حس میکردیم و باید تا تابستان سال بعد با آتاری خداحافظی میکردیم.
بازیهای آتاری را به هرکس که نشون میدادم، میگفت: «اَ ااَ اَ…. یادش بخیر، آتاری» از منِ ۲۰ ساله گرفته تا یک آدم ۳۵ ساله و بابای ۶۱ سالهام… شاید شما هم با دیدن این عکسها این را گفته باشید. دوباره بازی کردن این بازیها آدم را میبرد به دوران کودکی، اما بهخاطر پیشرفت بازیها دیگر نمیشود شب تا صبح آتاری بازی کرد… نیمساعت که بازی کنید، خسته میشوید.
آتاری در اواسط دهه ۷۰ میلادی به عنوان اولین کنسول بازیهای ویدیویی وارد بازار شد و در دهه ۸۰ میلادی شرکت آتاری بهخاطر انتشار بازی «River Raid» به اوج فروش خود رسید. آتاری توانست بین کودکان و نوجوانان و حتی بزرگسالان شدیداً محبوب شود و آنها را مجبور میکرد که ساعتها جلوی تلویزیون بنشینند و بازی کنند. شاید سادگی بازیهای آتاری نسبت به بازیهای امروزی باعث شده تا آتاری به یک کنسول بازی خاطره انگیز و به یاد ماندنی تبدیل شود. تصاویر دو بعدی و طراحی کودکانه فضاهای بازی که در چند رنگ خلاصه شده و حتی صداهای کاملا ساده و ابتدایی بازیهای آتاری، کودکی خیلی از ماها را ساخته و الان وقتش است که دوباره یادی از آن کنیم.
بازی های کنسولی
بازی دزد و پلیس در سال ۱۹۸۳ توسط گری کیچن طراحی شد. در این بازی شما یک افسر پلیس هستید و باید در یک ساختمان چهار طبقه دزد را قبل از فرارش دستگیر کنید. شما باید به وسیله پله برقیها و آسانسور در یک زمان مشخصی به سمت دزد بروید. اگر در این زمان دزد فرار کند یا این که زمان بازی به پایان برسد یا افسر با یکی از موانع بازی برخورد کند یک «جون» خود را از دست میدهد. این بازی هیچ وقت تمام نمیشود، فقط بازی در هر مرحله سختتر میشود تا این که افسر همه «جون»های خود را از دست بدهد. شما میتوانید با استفاده از نقشه پایین صفحه جهت حرکت دزد و موقعیت آسانسور را ببینید.
بازی هواپیما در سال ۱۹۸۲ توسط «کارل شاو» طراحی شد. در این بازی شما باید یک هواپیما را که بالای یک رودخانه در حال حرکت است کنترل کنید و با تیراندازی به سمت کشتیها و هلیکوپترها و اجسام مختلف باید مانع برخورد هواپیما با آنها شود. شما باید با عبور از روی جایگاههای مخصوصی که روی آن نوشته شده «سوخت»، بنزین هواپیمای خود را تامین کنید. در این بازی هم شما سه هواپیما دارید که با برخورد با دیوارهها یا اجسام دیگر؛ یا تمام شدن بنزین، یکی از هواپیماهای خود را از دست میدهید. این بازی هم تمامی ندارد و فقط سختتر میشود.
بازی زیردریایی در سال ۱۹۸۲ توسط استیو کارت رات طراحی شده. این بازی هم جزو بازیهای پرطرفدار آتاری بود. در این بازی شما با یک زیردریایی باید به اعماق آب بروید و غواصهایی را که از چنگ کوسهها فرار میکنند نجات دهید. هنگامی که زیر آب میروید، از اکسیژن شما کم میشود و قبل از به پایان رسیدن اکسیژن باید به سطح آب بروید و دوباره اکسیژن بگیرید. شما باید در زیر آب شش غواص را نجات دهید و در عین حال از خود مواظبت کنید و مانع برخورد با کوسهها و زیردریاییهای دیگر شوید. بعد از نجات شش غواص باید به سطح آب بروید و غواصها را پیاده کنید تا به مرحله بعد بروید. این بازی هم هیچ وقت به پایان نمیرسد و فقط رنگ و تعداد کوسهها تغییر میکند.
بازی تارزان در سال ۱۹۸۲ توسط دیوید کرین طراحی شد. این بازی یکی از پرفروشترین بازیهای آتاری است و بیش از چهار میلیون کپی فروخته است. شما باید در یک جنگل جلو بروید و در مدت ۲۰ دقیقه ۳۲ جواهر را از روی زمین جمع کنید و مواظب خطرات زیادی شامل گودالهای روی زمین، چوبهای غلتان، تمساحها، مارهای زنگی، عقربها و… باشید. این بازی هم مثل همه بازیهای آتاری تمامی ندارد و فقط شما مراحل را مثل یک حلقه دور میزنید….
خاطرات گذشته و حال : بازی بوکس در سال ۱۹۸۲ توسط باب وایتهد طراحی و ساخته شده و محبوبترین بازی دونفره در آتاری بود. این بازی نمایی از بالا از یک رینگ بوکس است و دو بوکسور در رینگ هستند که فقط دو دست و سر آنها قابل دیدن است و هنگامی که به هم نزدیک میشوند، میتوانند به هم ضربه بزنند. این دو باید در مدت دو دقیقه با هم بجنگند و اولین کسی که امتیازش به ۱۰۰ برسد، برنده خواهد بود.
حتما دیدهاید کسانی را که عتیقه بازی میکنند؟ خود من بعضی چیزهای قدیمی و به قول معروف کلاسیک را دوست دارم. اما به جای اینکه چیزهایی را جمع کنم که فقط به درد ویترین میخورند، سعی میکنم آنهایی را داشته باشم که هنوز کارآیی دارند و قابلاستفاده هستند. البته استفاده از چیزهای کلاسیک معایب خاص خودش را هم دارد، چراکه مثلا وقتی با یک قرن تیبل دهه شصتی موسقی گوش میکنید، نمیتوانید انتظارش را هم داشته باشید که در هر صفحه ۱۲۰ ترک وجود داشته باشد، اما در عوض میتوانید ریزترین صداهای موجود در موسیقیمان را به وضوح بشنوید.
در دنیای موسیقی هم عتیقهبازی وجود دارد. و اصلا تمام کسانی که واقعا شیفته سبک راک هستند، به نوعی عتیقهبازند. عتیقههای موسیقی راک هم دو دستهاند. آنهایی که فقط به درد ویترین میخورند و فقط زمانی که از تاریخ موسیقی میگوییم میتوانیم اسمشان را بیاوریم و آنهایی که هنوز هم حرفهای ناگفته زیادی برای گفتن دارند و به نوعی کهنه نمیشوند. بعضی از این ویترینیها برحسب اتفاق طرفدارهای سینهچاک زیادی دارند و به محض اینکه بگویی بالای چشم آنها ابرویی، پیشانی، رستنگاهمویی، چیزی هست، سریع شمشیر را از رو میبندند و اصلا گوش نمیکنند که قضیه از چه قرار است، ولی به هر حال شمشیر که هیچ، گیوتین هم ببندید، آنها ویترینی هستند.
منبع: مرکزمشاوره ستاره ایرانیان