مرکز مشاوره

پدیده زورگویی

پدیده زورگویی

پدیده زورگویی

آن قصه قدیمی کودکانه را شنیده‌اید که هر کسی فکر می‌کرد از همه قوی‌تر است تا وقتی که به از خودش قوی‌تر برمی‌خورد؟ همان که اسمش «کی از همه پرزورتره؟» است؟ حالا حکایت زندگی در تهران یک جورهایی شبیه آن قصه شده. هر کسی فکر می‌کند زورش به بقیه می‌رسد مگر خلافش ثابت شود! این زورگویی یک جورهایی اپیدمی شده و کار به آنجا رسیده که قانون هم برای «پرزورها» سد و مانعی محسوب نمی‌شود. مخصوصا قوانین راهنمایی و رانندگی که انتظار رعایت‌کردنشان از طرف مردم، بدون آن‌که ترس از جریمه مجبورشان کند، کم‌کم تبدیل به یک آرزوی دست نیافتنی می‌شود. چند سال پیش در خیابان ولیعصر سر یک کوچه یک‌طرفه از سوپرمارکتی خرید می‌کردم که سروصدای یک مرد توجه‌ام را جلب کرد. وقتی از مغازه بیرون آمدم، صحنه جالبی را دیدم؛ یک پیکان سفید داشت برخلاف جهت تابلو وارد کوچه می‌شد، یعنی داشت خلاف قانون عمل می‌کرد! روبه‌رویش هم یک ماشین دیگر که در جهت درست و قانونی حرکت کرده بود، با ایشان شاخ به شاخ شده بود. راننده خلافکار سرش را از پنجره ماشین بیرون آورده بود و با رکیک‌ترین الفاظ راننده روبه‌رویی را که مرد جا افتاده و محترمی به نظر می‌آمد، تهدید می‌کرد: «مگه خیابون ارث پدرته؟ به تو چه ربطی داره که من ورود ممنوع می‌آم؟ [بیب] و [بیب] و [بیب]……»
آن مرد محترم هم انگار گوشه رینگ بوکس گیر افتاده باشد، مظلومانه ماشینش را کنار کشید تا آقای پرزور بددهن بتواند به خلافش ادامه دهد. حرصم در آمده بود، چقدر وقیح بود این مرد! با پررویی تمام بر خلافکاری‌اش اصرار می‌کرد و هیچ کس هم حق اعتراض نداشت.
اما بعد اتفاق جالبی افتاد. قلدرخان کمی که جلوتر رفت، با ماشین بعدی روبه‌رو شد و دقیقا همان سناریو را اجرا کرد. باز هم سرش را از پنجره بیرون آورد و شروع کرد به راننده ماشین جلویی که یک بنز سفید رنگ بود بد و بیراه گفتن. اما این بار راننده روبه‌رویی کنار نکشید، از ماشین پیاده شد و با اطمینان و آرامش رفت به سمت قلدرخان. هیبتی داشت برای خودش، اما چیزی که توجه من را جلب کرد پوتین‌هایش بود. او یک مامور نیروی انتظامی بود! راننده خلافکار هم که پوتین‌ها را دیده بود، متوجه شد این بار سنبه پرزور است. کمی خودش را جمع و جور کرد و آماده شد تا این بار از موضع ضعف با طرفش روبه‌رو شود: «جناب سروان به خدا بچه‌ام تو بیمارستانه، منم باید برم براش دارو بخرم، به خدا مجبور شدم یه طرفه بیام، به خدا…»
مامور قوی هیکل هیچ اعتنایی به مزخرفات قلدر خان نداشت. فقط اشاره کرد که «از ماشین پیاده شو» و بعد اشاره‌ای به مسافر بنز سفید رنگ کرد. قیافه‌اش دیدنی بود. مثل موش آب کشیده جمع شد و به پته پته افتاد: «جناب سروان غلط کردم،… تو رو خدا ببخشید…» جناب سروان هم بدون توجه به این حرف‌ها مدارک قلدرخان را ضبط کرد و ماشینش را به پارکینگ منتقل کرد.
دلم خنک شد! اما راستش متاسف هم شدم، چرا باید برای رعایت یک قانون ساده، سردار طلایی وارد عمل شود؟ چرا خودمان به قانون احترام نمی‌گذاریم؟ چرا حق دیگران برایمان هیچ اهمیتی ندارد؟ چرا فکر می‌کنیم ما از همه پرزورتریم؟ چرا؟

چیزهایی که نباید فراموش کنیم
فراموشی شاید مهم‌ترین ضعف و گاهی بزرگ‌ترین نیاز این آدم خاکی باشد، اما بسیار گریزپا و لجباز است. معمولا آن‌چه را باید فراموش کنیم با تمام جزئیات به یاد می‌سپاریم و آن‌چه را باید به یاد بیاوریم در میان گرد و غبار زمان تصویرش را از یاد می‌بریم. بهانه این هفته چیز دیگری بود. پاییز بود و مهر و بوی مدرسه، ولی تا سه ماه دیگر می‌شود از پاییز گفت و من دلم ریخت پایین وقتی در اولین روز مدرسه موقعی که با پریا داخل ماشین بودیم تا به مدرسه‌اش برسیم، رادیو گفت که هفته دفاع مقدس است و من یادم رفته بود. یادم رفته بود که درست وقتی هم‌سن این روز‌های پریا بودم، مجبور بودم برای آشنایی با جنگ و آرام‌شدن ترس‌هایم «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» فالاچی را بخوانم و موقع آژیر قرمز دعا می‌کردم که بمب روی خانه ما نیفتد و سال‌ها بعد یک روز با ترس دیدم من هم در مرگ مردمم با ترسم سهیم شده بودم.پدیده زورگویی
رادیو دارد از جنگ و خاطرات جبهه می‌گوید و صدای رزمندگانی که دیگر نیستند، سال‌های دهه عجیب و رعب‌آور ۶۰ را در ذهنم تداعی می‌کند. منع‌کردن هیچ به من نیامده. همین دیشب بود که پدرم را سرزنش می‌کردم که چرا آن‌قدر اشکش سریع سرریز می‌شود از دیدن هر صحنه‌ای و صدایش لرزان و به او گوشزد می‌کنم که پدرِ من باید کمی خوددار باشید، زندگی همین است دیگر و الان خدا تلافی شماتتم را سرم درآورده. در اتوبان دارم با سرعت می‌رانم و عینک بر چشمم هست که شکمم به قول محمود کلاری عزیز عین آب‌پاش برف‌پاک‌کن می‌ریزد به سر و رویم. حالا نوبت شماتت پریاست، مامان همین مونده بود که با گوش کردن به رادیو هم گریه‌ات بگیرد. این را می‌گوید و دستمالی به من می‌دهد، چشم‌هایم با پرده اشک تار شده و آرام‌تر می‌رانم و می‌گویم: آخه مامان تو که نبودی ببینی چطور همه پسرهایی که تو آشنایی و همسایه و فامیل می‌شناختیم هر هفته عکس و اسمشون می‌رفت بالای کوچه و شهید می‌شدند. دیگر از مجید برایش نمی‌گویم که هنوز جواب عشقش فریرا را ندانسته با ماشین مهمات در جبهه‌های غرب پودر شد و به هوا رفت یا حمید که وقتی خبر شهادتش را شنیدم، دلم ریخت پایین که مدت‌ها بود قبل جبهه رفتنش با او قهر بودم.

شماره های تماس 01

پدیده زورگویی
هر موقع با خانواده‌اش می‌آمدند منزل ما خودم را قایم می‌کردم تا نبینمش یا از امیر تازه داماد یا از حسین یا… اشک امان من و پریا را بریده. پریا می‌پرسد: مامان به جاش بعضی‌هاشونم زنده موندن. خودش مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: البته انگار بیشتر اونا هم الان تو آسایشگاهن. زیر لب ادامه می‌دهم یا راننده تاکسی و آژانس یا بی‌کار یا کارمند گرفتار… همین‌طور که می‌رانم، تابلویی با همین مناسبت هفته دفاع مقدس می‌بینم که تصویر رزمنده‌ای است که دارد از پشت می‌رود و بالایش نوشته: ما رفتیم تا شما راحت باشید. به پریا می‌گویم: مامان یادت باشه آدم‌هایی که تو این جنگ شرکت داشتن، نجیب‌ترین و باارزش‌ترین مردهای این سرزمین بودند.
دخترکم با غصه به روبه‌رو نگاه می‌کند و زیر لب می‌گوید: خودم می‌دانم. من می‌رانم و هر دو تا آخر مسیر سکوت می‌کنیم. بهانه این هفته‌مان همین باشد. خاطرات جنگ را از یاد نبریم. این هفته اگر سنمان می‌رسد در ذهن آن روزها را مروری کنیم، اگر سنمان نمی‌رسد از کسانی که بوده‌اند و دیده‌اند، بپرسیم. میلان کوندرای محبوبم در مقدمه دیباچه نوین رمان‌نویسی می‌گوید: کشورهایی که سال‌های جنگ را از سر گذرانده‌اند، بهترین گنجینه دراماتیک را برای نسل بعدی به جای می‌گذارند. با همه آرزوی ته دلم و تمام وجودم برای صلحی دائمی در کشورم و دنیا شک ندارم که سال‌های جنگ از آن خاطراتی است که نباید یادمان برود.

منبع: کانون مشاوران ایران


صفحه اصلی سایت مرکز مشاوره

administrator

مقالات مرتبط

2 نظرات

  • بازیچه ی زندگی , آگوست 1, 2016 @ 1:57 ب.ظ

    سلام ؛خواهش میکنم تا آخر بخونین و جواب بدین.به خدا توکل میکنم و از شما راهنمایی می خوام. تولد:۱۳۷۵/۸/۲۶ سن:۲۰ فرزند اول خونه سن پدر:۵۰سن مادر:۳۶ تحصیلات مادر :سوم راهنمایی تحصیلات پدر:اول ابتدایی،خودم:دیپلم تجربی شغل پدر:ساخت و ساز،شغل مادر:خانه دار.مامانم ۱۴سالش بود که من به دنیا اومدم.جنسیتم دختر بود و مادر پدر ناراضی،با کتک پدر مادر بزرگ شدم پارسال کنکور دادم و بیوتکنولوژی قبول شدم از شهر خودم تبریز بابان اجازه نداد برم به بهونه ی اینکه پزشکی می خوام،پشت کنکور بمون،به زور موندم.من دوران تحصیلات ساعت ۱۲از مدرسه میومدم خونه تو اتاق ناهار می خوردم می خوابیدم تاساعت ۷عصر،خونمون وحشی خونه بود و مجبور میشدم شبا ساعت ۳پاشم درس بخونم خدا شاهده رشتم سخت بود تو یه مدرسه ی ضعیف بدون معلم و راهنما.با گریه و استرس دبیرستان رو تموم کردم من بین ۴دیواری با شکنجه بزرگ شدم،مدرسه برا من عینه بهشت بود،صب ساعت ۶به خودم میرسیدم و با خوشحالی مدرسه میرفتم۱۲سالم که بود برای فرار از خونواده فکر ازدواج زد به سرم و من دیوانه وار عاشق مردی شدم ،بابا فهمید،به جای اینکه دس از سر خشونت کتک برداره زندگی بدتر شد،شکنجه بی مهری کار خود رو کرد ، و من کلاس سوم راهنمایی تا پیش دانشگاهی همجنس گرایی گردم،احساس خوبی می داد ومن فضای خالی زندگیم رو پر می کردم،به من علاقه داشتن و کتک نمی زدن،تو حیاط قدم می زدیم،دور هم جمع بودیم،می خندیدیم،ورزش می کردیم، من خیلی خیلی عاشق دختره بودم خیلی، در این میان ۸سال خود ارضائی کردم ولی نمیدونستم سکس چیه،فقط لذت می بردم ازین کار،پیش دانشگاهی برا اولین بار به یه آموزشگاه رفتم که به خونه خیلی نزدیک بود البته با ماشین پیکان بابا می رفتم وتا داخل کلاس همراهی ‌میکرد،گریم میگیره الان که دارم اینارو مینویسم،این بار عاشق یه مرد مهربون استاد شدم.وضعیتم خیلی بده خیلی. من از نظر عاطفی نیاز دارم، به درس علاقه شدید دارم،تشنه ی محبت خونوادم،فشار و غصه ی درس و پدر مریضم کرده، مشکل بینایی دارم شماره چشام ۷روزبه روز بدتر میشه،روانپزشک رفتم گفت افسرده ای دارو افسردگی مصرف میکنم،اختلال هورمونی پیدا کردم و از استرس تعادل هورمنا به هم خورده هیروتیسم دارم ،فشار خون و بیماری قلبی دارمتا ایت سنم تعطیلات عید تابستون جایی نبرده،تنها جایی که میره یه ده دور افتادس خونه ی پسر داییش،آرزوی شب یلدا هیئت رفتن عاشورا تاسوعا تو دلم مونده ، سر سفره دور هم بودن رو تجربه نکردم،خدا ازشون نگذره،ایشالا اون انگشتایی که کتکم زده درد بی درمون بگیره.یه مرد پولدار خسیسه که صب تا شب جلو ماهواره زندگیش شده فیلم کتک کاری کردن زن وبچه ، وقتی گوشت میبینم دلم آب میره انقد خسیسه.بد دهن، به خدا معتقد نیست و مشروب خور.نمازوروزه جایی تو خونه نداره.از درد کتک چند بار خودم رو ول کردم وسط ساختمون وداد زدماز اول هم بچه پسر می خواد و می خواست، به خاطر بچه پسر ۲تا دختر ۴ماهه کورتاژ کرد، قاتل،وحشی،سادیسم گرفته،الان که ۲۰سالمه و دیگه باید خجالت بکشه از بچه دار شدن و آماده ی خواستگار اومدن و نوه باشه میره کاشت جنین و…میکنه اینا همش بهانس که زندگی رو برا ما تلخ کنه.با این مسئله مخالفت کردم و جاتوون خالی آی کتک خوردم والا به این امید بزرگ شدم که تو سن قانونی دیگه دس از سرم ور دارن نمی دونستم قراره بچه ی مامانو بزرگ کنم.فک و فامیل هم که چه عرض کنم اونا هم از یه طرف دیوونم می کنن.نزار این جور اون جور کنه مگس نر تو اتاقش نباشه حامله میشه عوامن عوااااااااااامالان هم انداختنم طبقه پایین خونه که نَ آب داره نَ … عفونتم کردم.پنهونی به خودم میرسم عکس میندازم که شاید یکی دیدو پسند کرد ماجرای سیندرلا بشه ولی نمیشه که نمیشهخیلی اعتقاد دارم و با پسری رابطه نداشتم اما از دور عاشق شدم.الان هم می خوام برم دانشگاه ولی نمی زارن چطوری ازراه قانون اقدام کنم؟لطفا تو این سایت جواب بدین ایمیل مال دوستم هست. توروخدا بگین چه طوری میتونم از شر این خونه خلاص شم؟

    • راهنما , آگوست 1, 2016 @ 11:16 ب.ظ

      در این مورد حتما” با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
      ۰۲۱-۸۸۴۷۲۸۶۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *