به یاد داشته باشید که یکی از احتیاجات اساسی روانی افراد برخورداری از محبت دیگران است.
کودکان خیابانی که در سالهای اول زندگی از محبت پدر و مادر محروم باشد، در خانه احساس ناامنی می کند، از زندگی لذت نمی برد، اغلب سرد و خشن و نسبت به دیگران بیمهر است و کمتر مقید به اصول و قوانین اخلاقی خواهد بود.
برعکس کودکی که از محبت پدر و مادر برخوردار است، قدرت سازگاری بیشتری دارد، احساس سکون و آرامش می کند، اعتماد به خویشتن در او قوی است و نسبت به میزانهای اخلاقی حساس است. پس یادمان باشد در هنگام محبت کردن کودکان را نادیده نگیریم، حتی در کوچه و خیابان.
آفتاب میخواست از آن طرف در بیاید و آقای (ف) توی خیابان راه میرفت. مثل همیشه خدا پالتوی بلند خاکستری رنگی پوشیده بود و عینک گرد درشتی که شیشههایش از ته پارچ هم کلفتتر بود روی دماغ عقابیاش لق میخورد. پشتش قوز داشت و زمین را نگاه میکرد. چرا که در این شهر آسفالت خیابان هروقت که میخواست دهانش را باز میکرد و شبیه به سوسمار جنگلهای دور آدمیزاد را به ته تاریک و پر از سیم و لوله خودش میکشاند و میبلعید. صدای دختربچه کوچکی آمد که انگار از یک ستاره پایین افتاده بود.
یه فال از من میخری آقا؟
آقای (ف) برگشت. دختر کوچکی بود با موهای بور که ته پالتویش را توی دستهایش گرفته بود و توی باد شبیه نیهای لاغری کنار مرداب تکانهای نرمی به تنش میداد. آقای (ف) انگشتش را وسط عینکش فشار داد و آن را بالای قوز دماغش فشار داد و گفت:
«نه.نه. ممنون خانوم. فالی نمیخوام من.»
دختربچه سرش را به سمت شانهاش، آنجا که قناری کوچکی نشسته بود، کج کرد و گفت:
«یعنی یه فال از من نمیخری آقا؟»
آقای (ف) لبخند کوچکی زد و موهایش را از رویش پیشانیاش عقب داد و گفت:
«نه. ممنون! من فال نمیخوام. مرسی خانوم. اما من فالی نمیخوام»
و برگشت که برود. دختربچه گفت:
«یعنی یه فال از من نمیخری آقا؟»
آقای (ف) خیلی نرم و آرام پالتویش را کشید تا از دست آن دختر کوچک در بیاورد. اما دختر کوچک خیلی سفت پالتویش را گرفته بود. آقای (ف) چانهاش را خاراند و باز هم همان صدا بود
«یه فال از من نمیخری آقا؟»
آقای (ف) دستش را توی جیبش کرد و خندید.
«چرا. چرا. اگه یه فال به من بدید خیلی ممنون میشم خانوم. اتفاقا داشتم فکر میکردم که فال شاید چیز خوبی برای امروز من داشته باشه. مرسی اگه میشه پس یه فال به من بدید.»
دخترک دستهایش را بالا آورد. پر از پاکتهای فال بود. قناریاش یکی از کاغذها را بیرون کشید. آقای (ف) پولش را توی جیب روپوش مدرسه آن دختر گذاشت و فالش را که قناری برایش انتخاب کرده بود، بیرون کشید و زیر سبیلهای بلندش خنده کوچکی کرد و راه افتاد.
چند قدم که رفت دید چیزی روی پالتویش سنگینی میکند. ایستاد. و پشتش را نگاه کرد. همان دختربچه، با روپوش مدرسه سورمهای و چشمهایی عسلی که انگار از رویای شیرین بیرون آمده باشد. آقای (ف) گفت:
«ببخشید! چیزی شده خانوم کوچولو؟»
و آن دختربچه انگار همان یک جمله را بلد بود که گفت:
«یه فال از من نمیخری آقا؟»
آقای (ف) فالش را که هنوز از توی پاکت در نیاورده بود توی هوا تکان داد و گفت:
«من که فال خریدم، میبینی که هنوز بازش هم نکردم. خب به آدمهای دیگه میتونی بفروشی.»
دختربچه گفت:
«یعنی یه فال از من نمیخری آقا؟»
آقای (ف) گفت:
«اما من که فال خریدم ازت.»
دختربچه گفت:
«باشه. اما یه فال از من نمیخری آقا؟»
آقای (ف) گفت:
«اِ اِ اِ ممم. فال که آخه خریدم من ازت. مگه آدم چندتا فال میخواد تو یک روز.»
دختربچه گفت:
«باشه. اما یه فال از من نمیخری آقا؟»
آقای (ف) گفت:
«نه. من فال نمیخوام. دارم خودم. همین یه دونه برای من بسه. من دیگه فالی نمیخوام»
دختربچه گفت:
«یعنی یه فال از من نمیخری آقا؟»
آقای (ف) محکم پالتویش را کشید تا برود. اما هیچ نمیدانست که آن دختربچه کوچک دبستانی با چه نیرویی از کجای آسمان، از کدام ستاره یا ماه پالتویش را چسبیده است.
انگار پالتو قسمتی از دست آن دختر کوچک شده بود و کنده نمیشد. آقای (ف) راه رفت و آن دختر کوچک با قناریاش شبیه به ساقدوش عروس که تورهای سفید را توی دستش میگیرد تا روی زمین کشیده نشوند همراهش میآمد.
با هم از روی پلهای عابر پیاده، سنگفرشهای پیادهرو، پله برقیهای مترو، با هم از توی پاساژهای شلوغ، از لابهلای نورهای رنگارنگ، از کنار کاجها توی پارک، از روی جدولها، توی اتوبوس، از کنار برجهای بلند گذشتند و آن دختربچه کوچک که شبیه به فرشته تنهایی بود که از آسمان افتاده باشد فقط همین را میگفت: «یه فال از من نمیخری؟»
آقای (ف) همه پولهای جیبش را داد. پالتویش را خالی کرد. جیبش را در آورد و جلوی آن دختربچه تکاند. همه فالهایش را خرید. اما نمیدانست فالها از کجا میآیند. دوباره دستهای آن دختر کوچک پر از فال میشد. و آن قناری بیآنکه چیزی بخواند یا حرکتی داشته باشد، نوکش را لای پاکتها میبرد و یکی از آنها را بیرون میکشید و به آقای (ف) میداد. آقای (ف) نمیدانست چه کار کند. کنار آن دختر زانو زد و گریه کرد.
لپهایش را توی دستش گرفت و توی چشمهای عسلیاش نگاه کرد. چشمهایی که به او زل میزد و تنها یک درخواست داشت: «یه فال از من نمیخری.» کنار خانه آقای (ف) که رسیدند، او کلید انداخت.
دختر کوچک پشتش بود، با همان قناری که پرواز نمیکرد. آقای (ف) خیلی سریع پالتویش را درآورد و توی خانهاش چپید و در را محکم بست. دختربچه پشت در مانده بود با دستهایی که پالتوی خاکستری آقای (ف) را گرفته بودند. آقای (ف) صورتش را با دستهایش پوشاند و توی تاریکی بیآنکه لباسش را در آورد، روی تختش دراز کشید. و به سقف نگاه کرد. هنوز صدای آن دختربچه را میشنید که در تکراری خستگیناپذیر از او درخواست میکرد که فال بخرد. از پنجره بیرون را نگاه کرد. جلوی در را. آن دختر نبود. فقط یک پالتوی خاکستری خالی جلوی در بود. آقای (ف) از پلهها پایین رفت. در را باز کرد و پالتویش را برداشت. یکی از پاکتهای فال را از توی جیبش بیرون آورد و زیر نور تیر چراغ برق بازش کرد. کاغذ سفید بود. تنها یک جمله رویش بود:
«با من بیا»
و توی همه آن پاکت جای فال همین را نوشته بودند.
«با من بیا»
آقای (ف) پالتویش را پوشید. یقهاش را بالا داد. در خانهاش را بست.
و توی خیابان راه افتاد به دنبال همان صدا که انگار از جایی دور درخواست میکرد.
«یعنی یه فال از من نمیخری؟» و گم شد.
منبع: کانون مشاوران ایران
2 نظرات