تنهایی آی تنهایی تنهایی و انسان مدرن. اما خداییاش این تنهایی تا بوده و بوده با انسان همراه بوده. حالا یک جاهایی همراه و رفیق شفیق و یک جاهایی هم دشمن و موجب درد. اما نکتهای که نمیتوان در این میان از آن غافل شد، این است که اغلب – شاید بتوان گفت ۹۰ درصد – اتفاقات خوب هنری، ادبی و انسانی در لحظات تنهایی انسانها رقم خورده. نمیدانم شاید این هم یک تحلیل باشد که جمع انسانها در اغلب موارد اگر پیشرفت و اتفاق مهمی را هم به همراه داشته، در نهایت محکوم به تنهایی شده برای عدهای از آنها.
به تاریخ نگاه کنید تا شما هم به این ماجرا برسید. به سرانجام اتحادهای قومی در سالیان دور و دراز. همان موقعیکه انسانها برای بقا با هم متحد میشدند. بعد از کمی پیشرفت و جلو رفتن یکی یکی داعیه رهبری به سرشان خطور میکرد و بعد هم که ماجرا مشخص است. در عالم هنر گروههای موسیقایی را مورد بررسی قرار دهید و ببینید چندتای آنها تا انتها در کنار هم بوده و موفقیتهایشان را تکرار و حفظ کردهاند. از این دست مثالها میشود هزار تا پشت هم قطار کرد و دربارهاش گفت. اما یک نکته مهم درباره همه آنها وجود دارد. میل به توی چشم بودن و موفقیتهای دیگران را به نفع خود مصادرهکردن.
احتمالا برای خود شما هم پیش آمده که بعد از یک کار گروهی حداقل در خلوت خودتان با خودتان گفته باشید که اگر من نبودم… این جمله سرآغاز همان چیزی است که گفتم موجب فروپاشی جمعشدن و قدم در مسیر تنهایی است. همین چیزی که ما را وادار میکند تا هر اقدامی را تا جایی که میتوانیم به تنهایی جلو ببریم و مدام از منمان بگوییم برای لذتی که نمیدانم در جمع بودن چقدر بیشتر است. نکتهای که اگر انسانها به آن پی برده بودند، ماجرای امروزشان چیز دیگری بود با این چیزی که هست. همان چیزی که باعث میشود خیلی از ما به تنهاییهای عزیزمان پناه ببریم و دنبال آن باشیم. همان چیزی که باعث میشد مولا علی(ع) توی چاه فریاد بزند. تنهایی با تمام خوبیهایی که دارد، به خاطر همین ماجراهاست که به نظر آدم را اذیت میکند، وگرنه معتکفشدن و ساعاتی را به خود و اعمال خود فکرکردن در تنهایی یکی از آن لذتبخشترین چیزهایی است که یک بشر میتواند تجربه کند اگر در کنار هزار و یک تنهایی خودنخواسته قرار نگیرد. انگار ماجرا به سمت دیگری رفت.
بگذریم. انسان مدرن با تمام چیزهایی که در اختیار دارد، با همه ابزارهای ارتباطی و تکنولوژیکی و… باز هم تنهاست. تنها نه به آن مفهوم زیبا و دوستداشتنی و عزیز. تنهایی که حتی تصورش هم آدم را به ترسیدن وامیدارد. ترسی که باید خیلی بیش از اینها به آن توجه کرد و به همین راحتی فراموشش نکرد. وگرنه در کنه ماجرا و تعریف انسانهای قدیمی، آنهایی که در سالهای پیرین و پیرارین زندگی کردند تنهایی یکی از راههای لذتبردن بود و معاشقه. تنهایی عشق بازی بود و خلقکردن. تنهایی عزیز بود و… حداقل برای من که امروز هم درکنار تمام ترسهایی که گفتم همچنان اینچنین است. برای شما را نمیدانم؟! به قول شاعر تنهایی شاید یه راهه / راهیه تا بینهایت…
میپرستمت به ناچار!
نمیدونم کی بود که فهمیدیم که تنهایی اتفاق خوشایندی نیست که بعدش تلاش کردیم که پُرش کنیم و نمیدونم چرا فکر کردیم هرچقدر بیشتر پرش کنیم، موفقتریم برای از بین بردنِ تنهایی.
تنهایی از بین نمیره. تنهایی فراموش میشه برای مدت کوتاهی. حتی بیشتر وقتا نه تنها فراموش نمیشه، بلکه یادآوری میشه که: «تنهایی همیشه وجود داره.» این که این قدر به دنبالِ به زانو درآوردنش هستیم، هرچقدر بیشتر برای از بینبردنش انرژی میذاریم بیشتر ظهور میکنه. از وقتی این تنهایی به چشم اومد که ما دورمون رو شلوغ کردیم و این همه ابزار اختراع کردیم برای راحتتر با دیگرانبودن و باورمون شد که سرمون رو گرم میکنیم. اما تنهایی، امروز با این همه وسایل ارتباطی بیشتر از قدیم که هیچی نبود، به چشم میاد. ما با این همه وسایل ارتباطی فقط سر خودمون رو گرم کردیم. هیچ تسکینی نیست، هیچ چارهای نیست برای از بین بردنش و هیچ مسکنی برای اون لحظه که با همه وجود تنهایی رو ادراک میکنیم. ما هیچ وسیلهای نساختیم جز اسباببازی برای سرگرمکردنِ تنهایی…
تنهایی! ای دوستِ خوبِ من! ای باوفا! ای قدیمی! ای یگانهترین کس که همیشه در کنار من بودی و هستی، حتی وقتی که همه مرا ترک میکنند! من هماره کنار تو خواهم بود، نه از سر بیچارگی، برای ادای دین به این محبت تو که همیشه هستی، ترکت نمیکنم. اگر زمانی ترکت کردم فقط برای این بود که میترسیدم تبدیل به چیز دم دستی بشوی که مبادا عادی بشوی و مبادا از چشم بیفتی. دلم میخواد مثِ روز اولی که شناختمت باشی، پرقدرت و قاطع، مثل سرنوشت. ما عادت کردیم هر چیزی رو که نتونیم حذفش کنیم، باهاش کنار بیایم، اما تو استثنایی، اگه تو رو پذیرفتم از ناچاری نیست.
تو مهمی، اگه شناخته شده نیستی تقصیر منه. میتونستم برات اسم بذارم. برات آیدی بسازم، وبلاگ به اسمت کنم و هزار کار دیگه.
ترجیح دادم تو رو پشت اسم خودم پنهان کنم، چون عزیزی و نباید روزمره بشی. تو معنیِ همه کسایی هستی که میشناسم. تو نُتِ سکوتی که بقیه صداها با تو معنا پیدا میکنه. از چهرهات خسته نمیشم، چون هر روز شبیه کسی میشی که بهش نیاز دارم. وجود این همه آدم دوروبرم برای اینه که سرت گرم باشه. میپرستمت به ناچار، ای سایه و ای همزادِ من!
***
تنهایی و انسان مدرن
۹ تا ۱۲ صبح، تنها وقتیه که دلم میخواد تنها باشم و حاضر نیستم با هیچ کس تقسیمش کنم، اما فقط همین سه ساعت. شاید اگه نقاش بودم این سه ساعت رو نیاز نداشتم؛ یا شاعر. اما تئاتر یه هنر جمعیه، همیشه همه هستند، به جز تنهایی که البته به عنوان سوژه همه کارها وجود داره…
به گمان من، تنهایی قابل تاویل است. از این رو صرفا با یک نوع تنهایی مواجه نیستیم. تنهایی واژهای چند بعدی و چند معنایی است: تنهایی !
بر این باورم آنچه را که جهان مدرن با رسانههای فراگیرش به انسان امروز تفویض که نه، تحمیل میکند تنهایی نیست. بلکه سلب تنهایی است. بنابراین از نوعی تنهاییِ قابلِ دفاع حرف میزنم که ربطی به سرخوردگی و پوچی و کسالت ندارد. به گونهای (و نه به گونههایی) دیگر از تنهایی در ادامه این نوشتار به طور گذرا اشاره خواهم کرد.
نوشتن، فرار از تنهایی نیست. بیان ارزش و اعتبار تنهایی است. به اطرافیان مزاحم و به مداخله روزمرگیها باج میدهیم تا مرکز ثقل تفکرمان را که تنهایی است، از دست ندهیم. سیزیف هم تنهاست! از کدام نوع؟
– توضیح: میدانم که سیزیف از این تنهاییِ ناخواسته، ناخواسته به طور درستی استفاده میکند! او تقدیر تکرار را به تنهاییِ خود گره زده است. سیزیف تنهاییاش تحرک دارد. تحرکی بیفایده؟ باشد! فایدهمندی همیشه حرف اول را نمیزند. در هنر که این طور است. تنهاییِ رونده سیزیف، غیراختیاری و به اجبار است. او غیراختیار را نیز جبرا به اختیار و به نوعی اقتدار تبدیل کرده است.
در هیچ عصری، آدمها اینقدر به هم نزدیک نبودهاند. در تداول عام آن نیز تنهایی، عاملی تفرقهانداز نیست. در نظر آورید میدانها و خیابانهای مصر، تونس، یمن، لیبی و… این همه مصادیقِ بیرونیِ نوعی قدرتِ نهفته در تنهایی است. از طرفی تنهایی به مصادیقِ بیرونی نیاز ندارد، بلکه مصادیق بیرونی به تنهاییِ متفکرِ تعبیهشده در درون آدمها محتاجند! آدم تنها از اعتمادبهنفس بیشتری برخوردار است. بیریشه و سطحی نیست. او در کورههای آدمسوزی آبدیده شده است! و «فوگِ مرگ» پل سلان را به تنهایی و در تنهایی برای جمع نواخته است.
اگر زیاد شاعربازی در نیاورده باشم، در اینجا چاشنی انفجاری به اسم تنهایی (هویتی سرزنده و معترض) شاید بتواند سترونی را منفجر کند و یا از بسط آن بکاهد. و حرف آخر این که من دلقکها را آدمهایی بسیار هوشیار و جدی میدانم. آنها درواقع با تعرض به گفتمانهای مقتدر، عامل ایجاد انرژی و انبساطاند. کسانی میتوانند ادای آدمهای دست و پاچلفتی را دربیاورند که در حیاطِ خلوتشان با:
«کندن خاک و کاشتن لوبیا / فراعنه را میترسانند.»
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
بورخس، شاعر آمریکای لاتین میگوید: «تنهایی یک واژه مکزیکی نیست.» اصلا تنهایی یک واژه مدرن است. انسان قدیمی، انسان دیرینه سال، درباره تنهایی سکوت کرده است. یک سکوت تاریخی که یا تنها نبوده یا تنهایی هنوز مد نشده بوده، در آن دوران که آن انسان دربارهاش حرفی بزند. تنهایی محصول دوران مدرن و محصول انبوهی جمعیت به ویژه ابزار ارتباطی است. تنهایی انسان محصول رادیو، تلویزیون، مطبوعات، اینترنت و مانند اینهاست. البته انسان ایرانی هرگز تجربه تنهایی ندارد و اصلا تصوری از تنهایی نداشته. اگر آدمالشعرا، نخستین شاعر و متفکر ایرانی، ابوحامد رودکیِ نازنینِ ما گفته است: «با صد هزار مردم تنهایی/ بی صد هزار مردم تنهایی» برای من شگفت است. به نظرم تنهایی در جهانبینی او مفهومی است. یک تکگویی ذهنی است.
اینتریور (مونولوگ ذهنی) است، چرا که انسان مُتأله و خداباور هرگز خویشتن را تنها نمیداند. باز هم میگویم که تنهایی از ابعاد و عوارض دوران مدرن است. از عوارض اجتماعات و جوامع انبوه و بسیاریِ انسان است.
تنهایی، کشف انسان دانشی و عقلگراست. به ویژه انسانِ پس از اختراع روانشناسی. یونگ. و از منظر سیاسی، تنهایی پدیده جوامع سکولار است. نمودار رشد تنهایی مشخصا در پیشرفتهای صنعتی ترسیم میشود. هرچه انسان ریموت – کنترلیتر، آپارتمانیتر، ماشینیتر، تنهاتر!
برشت در نمایشنامه «ننه دلاور» میگوید: «آخ، امان از دست صلح! که هرچه بر سر من آورد، این صلحِ کوفتی آورد. این صلحِ کوفتی، این صلح زهرماری بود.» چون او در دوران آشفتگی و جنگ با فروش زبالههای دوران صلح به آلاف و الوف رسیده بود. ننه دلاور دورریزهای انسان شهری را در دوران جنگ جمع میکرد و به نیازمندان میفروخت. صلح مانع درآمد او میشد و حالا با اعتنا به این دیالوگ برشت، من هم میگویم: «امان از دست آزادی. این آزادی کوفتی که هر چه بر سر انسان امروز آمده، آزادی آورده است.»
به قول پل الوار در یک معنی دیگر: «آی آزادی! آی آزادی!» خود دموکراسی بزرگترین دستاوردش تنهایی است. آزادی یعنی فردیت. یعنی دائما خویش را از دیگران منها کردن. پس مضامینی مانند آزادی، جامعه، روانشناسی و… خالق تنهایی انسان مدرن است و باید نتیجه بگیریم که همه دستاوردهای انسان مدرن تنهاییآور است.
حالا مایلم تکهای خودنویسی کنم. سالها پیش برای مدتی اجازه کار نداشتم. بنابراین فردای روزی که این موضوع شفاهی به من ابلاغ شد، برخاستم و شال و کلاه کردم و عازم خانه کوچکی شدم در حاشیه شهری در شمال. ماه رمضان بود و خوب به خاطر دارم که چند روزی بود که همه بارانهای دنیا سر خانه کوچک من میریخت. شب و روز هوا تیره و تار و گرفته بود. رمضان سردی بود. هیزم برای گرمکردن خانه نداشتم. سوز سمجی در اطراف من پرسه میزد. پس دائما میلرزیدم. به دلایلی از جمله تنبلی مادرزادی، افطاری و سحری فقط نان و پنیر و چای شیرین میخوردم. همان سالی بود که در آن سوی دریای خزر فاجعه اتمی چرنویل اتفاق افتاده بود و باد بیماریای را از آنجا به اینجا کشانده بود.
همه چشمها از کوچک و بزرگ سرخ و بیمار شده بودند و من بیسحری روزه گرفته بودم. معمولا تا دم افطار در غش به سر میبرم. در خانه تنها، آسمانی که شرشر میریخت، ابر غلیظ، بیرون شهر، بدون هیزم، تیک تیک میلرزیدم. به اشتیاق افطار برخاستم و پیش پیش سماورم را روشن کردم. اما یک ساعت مانده به اذان، همسایه روبهروییام، پیرمردی که پدر شهید هم بود و یک چشمش هم مصنوعی، در خانهام را شَرَق و شوروق با سنگ میزد. به من گفت: «بیا میهمان مرا ببر و به خانهاش برسان.» خدا میداند که در آن حال چقدر برایم دردناک بود. اما چون هنرمندم و دلنازک، پذیرفتم. به عنوان یک نفر هنرمند خلیق و خاکی، وانتم را از ته باغ آوردم و میهمان همسایه را سوار کردم. همین که سوار شد، گفت: «مرا میبری آن طرف چالوس!» طبیعی بود که من در همه راه عبوس و تلخ باشم. سرتان را درد نیاورم، من رفتم و حوالی ساعت ده و نیم شب به خانه بازگشتم. احساس کردم تنهاترین مرد روی کره زمین هستم. از فرط غیظ و غضب، بیآنکه چیزی بخورم، چراغ را خاموش کردم و تا خرخره زیر لحاف خزیدم. اما دقایقی بعد، بیدلیل رادیو را روشن کردم تا اخبار مربوط به چرنویل را بشنوم. در یک روستای دور افتاده، در تاریکی و سرما، مایوس به اخبار چرنویل گوش میکردم. گوینده بعد از اعلام سرتیترهای خبر به مخاطبان مژده میداد که بعدا یک ترانه ایرانی پخش میکند. بالاخره ترانه ایرانی را پخش کرد.
گفت: «این ترانه با صدای فلانی، موسیقیِ چشمآذر و شعر محمد صالحعلاء…» پخش این ترانه در آن دالانیِ تنگ و تاریک روحی، در آن سوزِ سرما و گرسنگی چنان مرا به وجد آورد که رفتم به ته باغ و یک بغل هیزم آوردم، آتش روشن کردم. افطار کردم و اینها همه عکسالعمل جانی از پخش آن ترانه از آن سوی اقیانوسها بود که موجب فوارهزدن چنان اشتیاقی در من شد که بلافاصله عازم نوشتن ترانه نویی شدم. البته برای نوشتن ترانه نیاز به یک پیمانه عشق و دریغناکی و اندوه به اندازه مورد نیاز و از همه اینها مهمتر احتیاج به نوکِ قاشق مرباخوری تنهایی است که در آن دم من در گستردهترین تنهاییِ عمرم بودم. در تنهایی عظیمی که به نظرم آن روز پهنترین تنهاییِ روی زمین بود.
منبع: ساینس دیلی
مشاوره های فردی در بهترین مراکز مشاوره مورد تایید کانون مشاوران ایران
۰۲۱-۲۲۳۵۴۲۸۲