«خطای آدمها را باید بخشید. جفایشان را هم. نه از سر بزرگواری، باید بین بخشیدن یا یک عمر به دوش کشیدن کولهبار نفرت انتخاب کرد. بخشیدن را انتخاب کنید.» استادی داشتیم که هرچند وقت یک بار این جملات را تکرار میکرد. نمیشود گفت این حرف چقدر درست است، اما چند درصد از ما توان بخشش دیگران را داریم و میتوانیم دل آزردگیهایمان را فراموش کنیم.
صاحبخانهای که بخشیده نمیشود
پدرم ورشکست شده بود؛ آه در بساط نداشتیم، اینکه میگویم آه در بساط نداشتیم بزرگنمایی نیست، حتی برای خرید نان هم باید کلی حساب کتاب میکردیم، طبعا اجاره خانه هم عقب افتاده بود، صاحبخانه پیرمردی بداخلاق و عنق بود، پاورچین پاورچین از راه پله رد میشدیم که متوجه ما نشود و نیاید بیرون به داد زدن که پس این اجاره چه شد؟ هر شب با صدای فریادهایی که سر پدر میزد، میخوابیدم. هیچ کاری از دستم بر نمیآمد. دلم میخواست خرخرهاش را بجوم تا دیگر صدای منحوسش را نتواند بیندازد روی سرش و جلوی بقیه همسایگان آپارتمان آبرویمان را ببرد.
دوم دبیرستان بودم و با چند تا از دوستانم قرار گذاشته بودیم که هر روز خانه یکی از بچهها جمع شویم و درس بخوانیم، روزی که نوبت من بود، وقتی در را برای مهمانان باز کردم، شنیدم که از راه پله صدای داد و بیداد میآید، قلبم ریخت با عجله خودم را رساندم و دیدم که صاحبخانه جلوی دوستان را گرفته و اجازه نمیدهد بیایند بالا و فریادزنان میگوید: «اینها اجارهشان را ندادهاند، حق ندارید وارد ساختمان شوید.» من ۱۶ ساله را تصور کنید با همان غرور مخصوص آن سن و سال، جلوی چشم همکلاسیهایم خرد شدم و ریختم. نمیدانستم چهکار باید بکنم، فقط فریاد کشیدم که: «شما حق ندارید با ما اینطوری رفتار بکنید، شما حق ندارید با ما اینطوری رفتار کنید.» زن صاحبخانه آمد و شوهرش را به داخل خانه برد، بچهها وارد آپارتمان ما شدند. سکوت بدی بینمان بود، ناگهان زدم زیر گریه و دوستانم هم پا به پای من گریستند. فکر میکردم مسخرهام خواهند کرد، ولی در کمال تعجب دیدم بچههایی که اکثرشان هم وضع مالی خوبی داشتند، سعی میکردند مرا درک کنند. (بعد از آن هم هیچ کدام از بچههای جمع حرفی درباره مشکل من نزدند.) از خودم خجالت کشیدم که دوستانم را خوب نشناختهام. آن روز برای من ۱۰۰ سال طول کشید، خیلی رنجیده بودم، نمیدانستم بایدچه کار کنم و چطور آبروی ریخته را جمع و غرور شکستهام را ترمیم کنم.
مادرم شاغل بود. وقتی به خانه برگشت و من را در آن حال دید، رفت و به مرد صاحبخانه گفت چرا به دخترم و دوستانش توهین کردهاید؟ شما که خودتان دختر دارید. صاحبخانه جواب داد: «میخواستید اجارهتان را سر وقت بدهید، دختر من مثل دختر شما بدبخت نیست.» مادرم هم جواب داد: «بدبخت کسی است که زورش را به یک دختر بچه نشان میدهد.»
از آن روز شش سال میگذرد، ما دیگر آنجا زندگی نمیکنیم، خدا را شکر دستمان هم به دهنمان میرسد. دلم میخواهد برایش نامهای بنویسم و بگویم بی انصافی تا چقدر، تو که نیاز مالی به پول اجاره خانه ما نداشتی؟ چرا کمی به ما فرصت ندادی؟ چطور توانستی یک دختر نوجوان را که با تمام عشقش دوستانش را به خانهشان دعوت کرده اینطور سرخورده کنی؟ من تو را نخواهم بخشید، حتی اگر مرده باشی. گاهی وقتی با پدر و مادر و خواهرم از آن روزها حرف میزنیم، من طاقت نمیآورم و میزنم زیر گریه، من نمیتوانم او را ببخشم، و نخواهم بخشید. این زخمی است که بعد از سالها هنوز گوشه قلبم به همان تازگی روز اول به چشم میآید.
دیگر سبیل کسی برای دوچرخه نمیچرخد
اول: سوار بر دوچرخه در حال عبور از خیابان هستم و با جان و دل رکاب میزنم. موتورسواری نزدیک میشود و بوق میزند. بعد با سرعت از کنارم رد میشود. ۱۰۰ متر جلوتر ناگهان مثل اینکه چیزی را جا گذاشته باشد، دور میزند و برمیگردد. مردی که ترک موتور نشسته میگوید: خسته نشدی تو؟ میفهمم که منظورش رکاب زدن خفنم بوده. با صداقت تمام میگویم: نه! مرد میخندد و به موتورسوار میگوید: میبینی؟ اسکوله! دو تا صدای خنده توی گوشم میپیچد و او میگوید: «آقاجان دوچرخه دمده است»!
دوم: رفتهام میوهفروشی، توی بلوار پیرمردی جلو میآید و قیمت دوچرخه را میپرسد. بعد از شنیدن جواب میخندد و میگوید: خجالت نمیکشی از سِنِت؟ دوچرخه مال بچههاس! با این پول موتور میخریدی. اون ۶۰ سال پیش بود که ما سوار دوچرخه میشدیم! پیرمرد میگوید: «آقاجان دوچرخه دیگر مد نیست، قدیمی شده!»
سوم: دوچرخه را توی پارکینگ مخصوص موتور و دوچرخه بردم. حدود ۱۰۰ تا ۱۵۰تا موتور توی پارکینگ است. وقتی برمیگردم، گوشهای ول شده. در ذهنم همه موتورها یکصدا میگویند: «آقاجان دوچرخه دمده است!»
صادقانه میگویم: کدام یک از ما به دوچرخه به عنوان یک وسیله نقلیه دائم حتی فکر میکنیم؟ کداممان حاضریم با دوچرخه رفت و آمد کنیم؟ گذشته از اینها چرا باید همدیگر را برای انتخابهایمان مسخره کنیم؟ انگار که اینجا دیگه سبیل کسی برای دوچرخه نمیچرخه!
جایزههای ادبی اصلا به چه دردی میخورند؟
تو خیلی از کتابفروشیهای خوب، کتابفروشیهایی که سرشان به تنشان میارزد همیشه قفسهای، میزی چیزی گذاشتهاند و در آن کتابهایی که جایزههای ادبی را بردهاند کنار هم ردیف کردهاند. این را گفتم که بگویم میتوانید برای خریدن کتابهای داستان و رمان تا حد زیادی به این قفسهها اعتماد کنید. البته قبلش بهتر است نسبت به جایزهای که به آن کتاب یا نویسنده آن اهدا شده شناخت کوچکی حاصل کنید. یک جایزه معتبر نشان میدهد کتابی که آن جایزه را برده جزو دسته کتابهای خوردنی یا حتی بلعیدنی است. (اگر طبق معمول کتابها را به سه گروه بلعیدنی، خوردنی و چشیدنی به ترتیب برای کتابهای عالی، خوب و مزخرف دستهبندی کنیم.) همین موضوع باعث میشود که جوایز ادبی، فروش رمانهای برگزیده شده را بالا ببرد. در نتیجه خوانندههای بیشتری به سمت آنها جذب میشوند. از طرفی هم کتابهای جایزه برده بیشتر فروش میرود و این یعنی پول بیشتری تو جیب ناشر و نویسنده میرود. و باز این یعنی اینکه نویسنده تمایل بیشتری برای نوشتن از خودش نشان میدهد و حتی ممکن است رمان بعدیاش را هم جوری بنویسد که داور فلان جایزه ادبی از متن آن خوشش بیاید و چه بسا به همینخاطر بتواند جایزههای دیگری را هم نصیب خودش کند.
تمام اینهایی که گفتیم، یعنی اینکه جایزههای ادبی روی ادبیات یک کشور، سلیقه مخاطبان و حتی رویکرد نویسندهها در نوشتن تاثیر میگذارد. البته این وسط نکته مهمی که باید به آن اشاره شود، افرادی هستند که در هر کدام از جایزههای ادبی به عنوان داور انتخاب میشوند. آنها هستند که در نهایت تصمیم میگیرند کتاب ایکس که ادبیات درست حسابیتری دارد برنده جایزه بشود یا کتاب ایگرگ که بیشتر عامهپسند و یک جورهایی شبیه فیلم هندیهای خودمان است، جایزه را ببرد.
یکی از دوستان در این زمینه میگوید: «برای هیئت داوران این جایزه سعی شده هم از داوران نخبهگرا استفاده شود و هم از داوران بازارگرا.» (همانهایی که ترجیح میدهند یک رمان فارسی بیشتر شبیه فیلم هندی تمام شود.) به نظر ایشان این تنوع فکری باعث میشود که یک جایزه ادبی بیطرفی خودش را حفظ کند و از سوی دیگر تمام تولیدات ادبی را مورد توجه قرار دهد.
ولی متاسفانه مسئله چندان امیدوارکننده نیست. درست است که جایزه ادبی میتواند به خاطر دلایلی که ذکر کردیم به ادبیات یک کشور رونق بیشتری بدهد، اما این قضیه صرفا به شرطی درست است که ادبیات آن کشور (به در میگویم که دیوار بشنود) اصولا رونقی داشته باشد. کمرونقی ادبیات باعث میشود که جوایز ادبی هم از رونق بیفتند. مثلا جایزه ادبی دیگری را در نظر بگیرید که در ابتدا با هدف ایجاد یک محیط رقابتی جدید روی کار آمد، ولی بعدها به دلایلی که یکیاش همین بیرونقی این روزهای ادبیات است، تبدیل شد به یک جایزه دوسالانه. بعد دوباره مثل حلقههای یک زنجیر که همهشان به همدیگر وصل هستند، دوسالانه شدن یکی از معتبرترین جایزههای ادبی ایران خودش باعث خواهد شد که رونق ادبی از اینی هم که هست کمتر شود.
یکی دیگر از نویسندگانی که جایزه ادبی را از آن خود کرده، میگوید: «کتابها بعد از دو سال دیگر تا حد نسبتا زیادی فراموش میشوند یا اگر قرار بوده تاثیری بگذارند و خوانندهای را جذب کنند، کردهاند و بنابراین دیگر جایزهگرفتن و نگرفتن برایشان بیتاثیر یا خیلی کمتاثیر میشود. بنابراین کار اصلی هر جایزهای که به گمان من توجه دادن مخاطبان بالقوه به کتاب است، بعد از دو سال بیمعنا میشود.»
اشتباه میکنید. با اطمینان میگویم که اغلبتان سخت در اشتباهید. باور کنید که هیچ نویسنده بزرگی مادرزاد نویسنده نبوده است. اینکه نویسندگی و نوشتن استعدادی خدادادی است و باید از یک جایی ماورای زمان و مکان بهتان الهام شود و چه میدانم ذوق و قریحهتان در حال فوران باشد و در کل به زعم خیلیها نویسنده به دنیا آمده باشید، همه و همه را بریزید دور. ما تصمیم داریم که اگر خودتان مایل باشید، شما را در راه نویسندهشدن همراهی کنیم. در یک کلام میتوان گفت همه ما و شما نویسندگانی بالقوه هستیم. فقط خیلیهایمان خبر نداریم و یا داریم و شک و تردید سبب شده است که قید این رویای باشکوه را بزنیم و بی خیال آرزوهایمان شویم. اما ما قرار است همچون یک غول جادو آرزوی شما را البته با کمک خودتان برآورده کنیم. نه اینکه فکر کنید روشهایمان مثل «داستاننویسی در هشت روز و نصفی» و «چگونه مارکز شویم» و از این جور حرفهاست. نه، به هیچ وجه. پشت این ستون کوچک و مختصر و مفید، یک هیئت ۱۳ نفره در تکاپوست. کلی فکر و برنامه و نمودار و آمار برای نوشتن همین چند خط ناقابل تهیه شده است. این میان من به عنوان سخنگوی این جمع کشفیات و کلیدهای طلایی این علما را برای شما بازمیگویم.
منبع: com.مشاوره-آنلاین