تمام این سالها، حداقل از وقتی عقلم رسید که منهای پیادهروی توی خیابانها و حرفزدن درباره آب آلبالو و خواصش میشود دغدغههای مهمتری هم داشت و آدمهایی در این دنیا هستند که وقتی درباره تازهترین کتاب خوانده با آنها حرف میزنی، میدانند چطور جوابت را بدهند، کشف کردم که کافیشاپها میتوانند فضای امن و آرامی باشند برای آنکه یک نفر را پیدا کنی و بنشینید دور یک میز و از آن لحظهها حرف بزنید. از نفس بند آمدن موقع خواندن یک کتاب، یا دیدن یک فیلم آن هم خیلی اتفاقی. نه آنکه مثلا چهار کلمه درددل و سوال و جوابهای شخصی نداشته باشد، حتما دارد. کشف طعم یک آبمیوه میکس، یا کیک ویژه روز چهارشنبه، یا حتی پیداکردن یک قهوه فرانسه خوشطعم هم از آن لذتهایی است که توی کافههای شهر پیدا میکنید. یک پاتوق ویژه و ساده و دوستداشتنی، یکی از آن بهانههای کوچک خوشبختی است که توی حرفهای فروغ بود. تمام این کشفهای ریز به ریز، کشفهایی که احتمالا مسیر زندگیات را تغییر نمیدهد، اما عطر و بویش را عوض میکند و برایت یک کنج امن و آرام میسازد. آنوقت میدانید چند سال بعد، وقتی یکهو همان جمع دور هم باشید در همان کافه ویژه، چقدر خاطره به سمت شما هجوم میآورد؟
احتمالا برای همین است که همیشه کافه لرد، برای ما معنای دیگری داشت و دارد. ما فرارهایمان را به مقصد آن شیرینیفروشی انجام میدادیم و قهوهها و شیرکاکائوهای خوبی نوشجان میکردیم. از در و دیوار صحبت میکردیم و حتی به بستنیهایش هم نظر خاصی داشتیم. برای همین بود که کافه لرد برای ما ویژه بود. ما، ثانیههای فرار از کار و درس و دانشگاه را آنجا گذرانده و در حس مشترک فرار با هم، دست به یکی کرده بودیم. برای همین است که وقتی بعد از هشت، ۹ سال، خیلی بیدلیل و کاملا اتفاقی سر از کافه لرد درمیآوریم و بدون برنامهریزی قبلی همدیگر را میبینیم، جای چهار پنج نفر دیگر را خالی میکنیم و از روزهای دور حرف میزنیم.
میدانید اعتقادم این است که پاتوق باید چنین جایی باشد. جایی که هم بتوانی تنهاییهایت را به آنجا ببری و هم با رفقایت آنجا باشی. جایی که بشود حرف زد و حرف زد و حرف زد و صاحب کافه هم، همراهیات کند. آهنگهای توی امپیتری پلیرت، همان آهنگهای کافه باشند و وقتی سرت را از روی دفتر و کتاب بلند میکنی، یک نفر با چشمهای براق نگاهت کند. کافه پاتوق، یکی از آن اتفاقهای خوشایند روی زمین است. آدمهایی را میبینی که با آنها رودربایستی نداری، افرادی را میبینی که خوشحالت میکنند، حرفهایی میزنی که جایی برای گفتنشان نداری. توی این راه، تنها مشکل بزرگ آدمهای ۶۰-۵۰ سالهای هستند که هنوز کافه را با معنای قدیمیاش میشناسند. اسم کافه که میآید، یاد استکانها و زنها و موزیکهای تند میافتند.
اگر شانس بیاورید و یکی از آنها در مسیرتان قرار گیرد، میتوانید برایشان تعریف کنید که حالا در کافهها قهوه و چای سرو میشود و آدمها با همان لباسهایی که در خیابان راه میروند به کافه میآیند و حتی در نصف بیشتر کافههای شهر سیگار کشیدن هم ممنوع است. میبینید؟ یک روز چشم باز میکنید و جوانی کم و سن سال مینشیند جلویتان و تمام تصویر و تصورتان از یک واژه را به هم میریزد. پس مراقب سن و سالتان باشید، مراقب لحظههای خاص و ویژهتان، مراقب ثانیههایی که نمیدانید چقدر عمر و جان دارند، مراقب پاتوقهایتان باشید.
جوک که نشد حرف حساب
وقتی توی دانشگاه قبول شدم، آن هم شهری با هفت ساعت فاصله از شهر خودم، فکر نمیکردم این فاصله روی رابطهام با دوستان دوره دبیرستان تاثیر بگذارد. تا قبل از قبول شدن، هر روز با صمیمیترین دوستم تماس میگرفتم. حداقل دو بار در هفته از بقیه دوستانم خبر داشتم. اما بعد از قبول شدن، همه چیز عوض شد. بعد از رفتن به آن شهر دور رابطه ما تبدیل به رابطه پیامکی شد. هر وقت میخواستیم از همدیگر یاد کنیم، برای هم اساماس جوک میفرستادیم. یک روز که طبق معمول میخواستم جوک بفرستم، فکر کردم الان که من این پیام را میفرستم در چه حال؟ با چه حالی این اساماس را میخواند؟ خوشحال است؟ ناراحت است؟
به جای جوک، نوشتم: سلام مریم جونم! دلم خیلی برات تنگ شده! حالت چطوره؟ خوش میگذره؟ دلم واسه خندههای پرسروصدات هم تنگ شده!
و مریم جواب داد که حالش خوب است و دلش برای من تنگ شده و حتی پرسید اگر خانه هستم، همین الان همدیگر را ببینیم.
و من در تعطیلات بودم و رفتم. در یک پارک نشستیم و حرف زدیم. از دانشگاه، اتفاقاتی که برایمان افتاده بود، خاطرات دبیرستان و… باورم نمیشد. تمام روز انرژی غیرقابل وصفی داشتم. شاید این، یکی از همان رازهایی است که گفتی. وقتی به جای پیامهای جوک و شوخی تکراری و همیشگی با یک «حالت چطوره» ساده خودت و دوستت را خوشحال میکنی.
یک راز دیگر هم هست. رازی که بعد از هشت سال دوستی، خیلی به من کمک کرده. در تمام این سالها یاد گرفتم از دوستم توقع نداشته باشم، دقیقا منظورم از دوست، دوست صمیمی است. مدتی بود که هر وقت تماس میگرفتم یا پیام میدادم که ببینمت به دلیل مشغلههایی که داشت، فرصت نمیکرد. خودم را به جای او میگذاشتم و فکر میکردم که من هم اگر جای او بودم فرصت نمیکردم. خوب بود دیگر، وقتی هم همدیگر را میدیدیم، به جای گله و شکایت فقط و فقط خندیدیم، آنقدر که همه آنها که در کافیشاپ بودند، با تعجب نگاهمان میکردند. به قول خودت نمیخواهم از تمام دوستانم که اسمشان در فهرست دفترچه تلفنم هست فقط یک تصویر دور و مبهم داشته باشم و حتی گاهی فراموش کنم که شمارهشان در فهرستم هست.
رازهای درون دل
قرار ما چه بود؟ نوشتن کتاب راز در دوستیها و ارتباطهایمان. هنوز هم شکل این صفحه تغییری نکرده، هنوز هم اوضاع همان است که بود، هنوز هم اینجا، جایی است برای آنکه بزرگترین و صادقانهترین ویژگیهای دوستانتان را برایمان بنویسید. بنویسید با چه چیزی بیشتر خوشحال میشوید، از چه چیزی در رابطه بیزارید. دوستیهایتان را کجا شکل دادهاید و در میان تمام آدمهایی که با آنها در ارتباطید، برای کدام یکی ارزش و احترام بیشتری قائل هستید. نوشتن تکنفره این مقاله، حوصله آدم را سرمیبرد. انگار رفته باشی سر صف و بلندگو را داده باشند دستت و تو در حال صحبتکردن با دیوار باشی و به جای آنکه کسی به حرفهایت گوش کند و عکسالعملی نشان دهد، کسی کاری به کار تو ندارد. پس رازهایتان، قانونهای ویژهتان و گفتنیهایتان را با کسی در میان بگذارید که گوش شنوا دارد.
اعتمادسنجی!
باید برای خودتان حد و مرز مشخص در نظر بگیرید. آدمی که با شما درباره اعتماد صحبت میکند، نباید از هر فرصتی برای چرخزدن در دنیای خصوصی شما استفاده کند. نباید کلهاش توی لپتاپتان باشد. نباید اسمش را در نیموجب لپتاپ شما جستوجو کند. نباید قایمکی در موبایلتان چرخ بزند و ناشیگری هم دربیاورد. اگر این آدم به خودش اجازه میدهد در فضایی اینقدر شخصی، اینقدر خصوصی وارد شود، قطعا حق ندارد درباره اعتماد با شما صحبت کند.
میگویم یک لحظه خودت را بگذار جای من، تنها برای یک لحظه و به تقویم نگاه کن و به لحظههای حساسی که نزدیک میشوند. میگویم لازم نیست به قدرت تخیلت بال و پر هم بدهی، همین اندازه که برای یک لحظه چشمهایت را ببندی و خودت را جای من بگذاری کافی است. آنوقت میفهمی اوضاع از چه قرار است. میفهمی چقدر آزار میبینم یا کجا خوشحال میشوم. میگوید بلد نیستم. بلد بودن میخواهد به نظرت؟ اینکه به یک نفر فکر کنی و از خودت بپرسی: یعنی الان به چی فکر میکند؟ میگوید، اما بلد نیست.
پیشنهاد سادهای دارم، به این ماجرا فکر کنید، فکر کنید که چشمهایتان را بستهاید و به یکی از دوستهای نزدیکتان، به یکی از آدمهای مهم زندگیتان فکر میکنید، این هم سوژهای دیگر است. سوژهای که کمک میکند ولو چند قدم مورچهای و کوچک به سمت هم بردارید، به نفع شناخت بیشتر و نه حتی ذرهای بیشتر یا کمتر. در مدت زمان کوتاهی به این نتیجه خواهید رسید که فکر کردن به صورت مثبت چقدر تاثیرات مثبتی در پی خواهد داشت و فکر و روان شما را باز میکند و به سوی منطقگرایی سوق میدهد. هیچگاه افکار منفی را به سمت خود نکشانید و با افکار اینچنینی باعث نشوید که راه اصلیتان در زندگی گم شود. به یاد داشته باشید کلید خوشبختی در دستان خودتان است و این راز بزرگ تا ابد همراهیتان میکند.
منبع: فارس پاتوق