خشونت میتواند در شکلهای متفاوتی بروز کند وبا آسیب فیزیکی آغاز نمیشود. از انواع خشونتها میتوان، خشونت جسمی،روحی، جنسی و خشونت در زبان را نام برد. تبعیض قائل شدن و کم ارزش شماردنشیوه زندگی دیگران، اذیت یا آزار و پرخاشگری نیز از دیگر انواع اعمالخشونت هستند که صدمه میزنند، ایجاد محدودیت و ناامنی میکنند، آسیبهایروانی بر جای میگذارند و پیامدهای مالی و جانی دارند. به نظرم ما جایز نیست که در جواب خشونت، از خشونت استفاده کنیم. همواره معتقدم که دلیلی برای خشونت نیست که نیاز باشد حتی جواب خشونت را با خشونت بدهیم و هیچ اعتقادی هم به خشونت ندارم. اگر بخواهیم ظریفتر به موضوع نگاه کنیم، خواهیم دید که «بدی» نسبی و «خوبی» مطلق است. ذات همه انسانها خوب است و حتی اگر آدمی بخواهد که رول یک آدم منفی را بازی کند، باز هم میداند که ذاتش در نهایت مثبت است. چون همه قسمتهایی از خداوند هستند. خداوند خودش گفته است که: «من خودم را از خودم جدا کردم تا خودم را بهتر بشناسم.» و با توجه به این طبیعتا ذات بشر خوب است. منتها شاید لازم باشد این خوبی را در تکرار زندگی بفهمد و بعدتر یاد بگیرد که بدی پایدار نیست و ذاتش بویی از بدی نبرده است. اگر کسی واقعا به خداوند اعتقاد داشته باشد، میداند که خداوند به هیچ وجه از بین بردن موجودات را دوست ندارد، حتی اگر آن موجود افکار پلیدی در سر داشته باشد. حتی برای شرارت هم میشود چاره اندیشید و دست به حذف نزد. در این مقوله همه چیز به وجدان آدمی برمیگردد و به خلوت انسان با خودش و خدای خودش. چون آدمی نباید از یاد ببرد که خداوند خالق راضی نیست که حتی خاری به پای مخلوقش برود. این گونه شاید دیگر اصلا خشونتی در کار نباشد که بخواهیم ببینیم که پاسخش را باید با همان خشونت بدهیم یا نه.
مشروعیت خشونت
در ابتدا مسئله این است که ما ببینیم خشونت از چه منبع و نهادی اعمال میشود. اینجا با مسئله خشونت در روابط افراد عادی کاری نداریم، آنچه مطرح است خشونت در سطح جامعه یا در روابط میان دو یا چند کشور است که ریشه این خشونت اغلب در نوع حکومت و رابطه آن با مردم نهفته است. بدیهی است که وقتی حکومتی برخاسته از اراده مردم نباشد، برای بقای خود، دست به خشونت میزند. در نهایت این اعمال فشار سبب اعتراض مردم میگردد. حالا اگر حکومت این اعتراض را بپذیرد، بدیهی است که نیازی به اعمال خشونت از طرف مردم نخواهد بود. اما متاسفانه کم هستند حکومتهایی که به این شیوه رفتار کنند. نمونه بارز آن لیبی و سوریه است که در مقابل اعتراض مسالمتآمیز مردم، دست به کشتار زدهاند. حالا بحث در این است که مردم تا کی میتوانند به روش مسالمتآمیز در مقابل چنین حکومتی بایستند. در اینجا هستند صاحبنظرانی که معتقدند در هر حالت، مردم باید بر روش مسالمتآمیز خود، پای بفشارند، اما اینکه چگونه میتوان چنین حکومتی را وادار به پذیرش اراده مردم کرد، هنوز پاسخ قاطعی دریافت نکرده. نوع دیگری از خشونت که اغلب از جانب گروههای ناراضی اعمال میشود، ترور است. کم و بیش همه فلاسفه سیاسی، ترور فردی را محکوم کردهاند. اما برخی از ایشان و نیز برخی از نویسندگان که در آثار خود به مسئله قدرت و رابطه آن با اجتماع پرداختهاند، معتقدند که ترور، با همه ابعاد منفیای که دارد، گاه بدل به یگانه راه رهایی از دیکتاتوری فردی میشود. این در حالتی است که فرد دیکتاتور به راستی تمام راههای مسالمتآمیز را بسته و در عین حال خود سررشته همه کارها و نیز همه تجاوزات و تعدیات را در دست دارد. برخی از صاحب نظران معتقدند که ترور چنین فردی میتواند گره فروبسته جامعه را بگشاید. نمونه آن در تاریخ خودمان قتل ناصرالدین شاه است که به گمان بسیاری راه را برای ابراز وجود مشروطهخواهان و بیان عقاید ایشان باز کرد و در نهایت جنبش مشروطه را امکانپذیر کرد. نمونه خارجی آن ماجرای تروخیو دیکتاتور دومینیکن است که ما در «سور بز» آن را از زبان بارگاس یوسا میشنویم. خود بارگاس یوسا در مصاحبهای میگوید گرچه با ترور مخالف است، اما کشتن تروخیو را محکوم نمیکند، چون تروخیو هیچ راهی برای مخالفان و به طور کلی مردم دومینیکن باقی نگذاشته بود.
خشونت، عامل مهم هرج و مرج
از دیدگاه جامعهشناسی جواب خشونت هرگز خشونت نیست. چرا که اگر اینطور باشد، یعنی جواب خشونت و رفتارهای بد با خشونت و همان رفتارهای نکوهیده باشد، در جامعه هرج و مرج برپا میشود. اگر بخواهیم جواب خشونت را با خشونت بدهیم، پس نقش قانون این وسط چیست؟ اگر کسی از منزل شما دزدی کند و شما بخواهی با روش خودت جوابگوی خشونت او باشی، آنوقت جامعه چه وضعیتی پیدا میکند؟ جامعه یک وضعیت آنارشیستی و پرهرج و مرج به خود میگیرد و دولت و حکومت معنای خودشان را از دست میدهند.
از این منظر فاصله میگیریم و این موضوع را در سطح بینالمللی میسنجیم. در این زمینه هم دیدگاههای مختلفی وجود دارد. مردم اگر ببینند یک ناپدری تحت تاثیر مواد محرک کودکش را شکنجه میکند و کنترل خودش را از دست داده و از شکنجه کردن کودک لذت میبرد، چه واکنشی نشان میدهند؟ با جراید تماس میگیرند، کمپین راه میاندازند و کلی تلاش میکنند تا آن مرد به سزای عملش برسد. در اینجا در واقع روح جمعی، آزرده شده و خواهان بدترین قصاص است. همین روح جمعی، اگر فکر کنند که مثلا در دعوای بین دو جوان که یکی کشته شده و قاتل بر سر عمد دوستش را نکشته، خواستار عفو و بخشش آن جوان قاتل میشوند و تلاش میکنند تا از خانواده مقتول طلب رضایت کنند. در دو نمونه بالا روح جمعی دو رفتار متفاوت نشان میدهد. یا مثلا در مورد قضیه بنلادن یا ریگی، باز واکنشها متفاوت است. مردم معمولا تحت تاثیر اخبار و رسانهها تصمیم میگیرند. از هفت میلیارد جمعیت کره زمین شاید حدود ۵/۳ میلیارد خواستار مرگ بنلادن بودند و به خاطر ظلمهای او از کشته شدنش حتی شاد هم شدند. قضیه بنلادن یا ریگی از استثناهایی است که روح جمعی حتی از ترورشان خوشحال هم شده چرا که مردم آنها را ریشه ظلم میدانستند و اینجاست که برایشان مهم نیست که آیا کشتهشدن بنلادن از راه قانونی بوده یا خیر. در صورتی که در نمونههای قبل دیدیم که روح جمعی خواستار نظم و قانون است. در واقع قانون در جایی برای روح جمعی اهمیت خود را از دست میدهد که نفرت عمومی برانگیخته شده باشد. مثلا در مورد همین داستان بنلادن یا سایر تروریستها که برای مردم اسطورههای نفرتند، دیگر مهم نیست که مرگشان قانونی است یا غیرقانونی و تنها از بین رفتنشان برای مردم مهم است. این در حالی است که در مورد یک کلاهبردار یا دزد، مردم از دولت و قوه قضاییه توقع دارند که عدالت و قانون را رعایت کند. در واقع در برخی از موارد استثنا، روح جمعی خواستار آن میشود که جواب خشونت با خشونت داده شود.
منبع: مقالات کانون مشاوران ایران