۱
روزهای سبز بهاری بود، سبز و بارانی، ما بچه بودیم، با پسری که اسمش را به خاطر نمیآورم، در یکی از روستاهای دور تبریز بودیم. روستایی کنار حاشیه ارس. ارس خروشان، ارس پرآب، ارس سبز، آبی و گاه قهوهای. از میان ریشههای درختان به دنبال ریشه قرمزی میگشتیم که وقتی در آب میجوشاندیم، آب را قرمز میکرد و ما تخممرغهای عید را با آن رنگ میکردیم. ریشهای که رنگش قرمز بود، چیزی میان قرمز و قهوهای، چیزی میان قرمز و سیاه، قرمز و آبی. برای خودمان حکیمی بودیم، حکیمهای کوچک. از کجا میدانستند که آن ریشه را باید پیدا کنند. از میان این همه ریشه، از میان این همه خاک. یک روز که دنبال ریشه قرمز بودیم، باران شدیدی گرفت و سردمان شد و باز هم نمیخواستیم به خانه برویم. آخرین کبریتمان هم اجاق کوچکمان را روشن نکرد. ما خیس بودیم و سردمان شده بود. برگها و شاخههای ما هم خیس بودند. اجاق کوچک ما هم سرد ماند، شعله ناکام ما هیچ وقت از یادم نمیرفت. اولینها و آخرینها به سختی از یاد میرود، اولین آتش ما روشن نشده بود. اولین نگاهها، اولین اشارهها، اولین شکستها و پیروزیها، اولین اشارات، اولین لبخندها و خیلی از اولینهای دیگر به سختی از یاد میروند.
۲
نمیدانم از کجای زمان این خاطره به ذهنم میآید، نمیدانم از کدام زمان حرف میزنم، چون خاطرهاش مال خیلی سالهای دور بود، خیلی بیشتر از عمر من، اما نمیدانم از کجا آمده است. خواب نیست، رویا هم نیست، واقعیت است، بعضی وقتها واقعیتها از رویاها و خوابها غیرقابل باورترند. با همان پسرک بودم که در روشنکردن اجاقمان ناکام بودیم که اسمش به یادم نمیآید. در خانهای را زدیم و عید را تبریک گفتیم؛ در خانه کاملا به یادم است، زنی که در را گشود، کاملا به یادم است، برای ما تخم مرغ آورد، اما بدون رنگ قرمز؛ مهم نبود، رنگش اصلا مهم نبود، مهم هدیه ما بود که به ما داده شد. چند حبه قند هم آورد. قندها و تخممرغها را گرفتیم و رفتیم. نمیدانم قند را برای چه داده بود، بعدها شنیدم که در جاهای دور و محروم به جای شیرینی، در گذشتههای خیلی دور قند میدادند. گویا ما هم جایی خیلی دور بودیم؛ خیلی دور. سالهای سختی بود، تهران زیر بمب و موشک به سختی نفس میکشید، فرزندانش او را ترک کرده بودند و به روستاها و شهرهای دیگر رفته بودند. اما عیدهای تهران زیباست، زیباتر از خیلی جاها، چون خیابانهای تهران در عید نفس میکشند، کوههای تهران در عید دیده میشوند، همه جای تهران در عید دیده میشود، از هر جای تهران، هر جای دیگرش دیده میشود. تهران خلوت بود و خانهها خالی بودند. من خانهای نداشتم، جایی هم نداشتم که بروم، اقوام کلید خانهشان را به من داده بودند تا من برای جلوگیری از سرقت، شبها آنجا بمانم. یک بیخانمان ۱۱ کلید داشت و هر شب در خانه یکیشان میخوابید. هم خیلی جالب بود، هم خیلی عجیب بود، هم خوب بود و هم خوب نبود، ولی من لذت میبردم؛ آنقدر که امروز دربارهاش مینویسم. من و تهران آن روزها خیلی به هم نزدیک بودیم؛ خیلی نزدیک. فکر میکردم تهران جان دارد و با من راه میرود؛ همین گونه هم بود. هنوز هم برای آن تهران، بعضی وقتها دلم تنگ میشود و نامه مینویسم. همین مطلب هم خودش یکی از آنهاست. آن روزها به ترمینال غرب میرفتم و مسافران را تماشا میکردم. دیدن مسافران زیباست. مسافران با خودشان امید، زندگی و عشق به مقصد میبرند. کسانی هم منتظر مسافران هستند؛ آدمهای منتظر مهربان میشوند. اجاقهای منتظران همیشه روشن است، اجاقهای روشن خانه را گرم میکنند، خانههای گرم، خوب است. آن روزها، روزهای سختی بودند، ولی در روزهای سخت، کوچکترین خوبیها هم دیده میشوند. خوبیها در روزهای سخت زیباترند، ضیافتهای کوچک در روزهای دشوار، ضیافتهای بزرگی به حساب میآیند، مثل ضیافت کوچک فیلم «پیانو» ساخته رومن پولانسکی که یک تکه شکلات در اردوگاه آلمانها بین خانوادهای تقسیم میشود. روزهای سخت، زیباییهای زیادی دارد.
۳
با بچههای هنرمند از تبریز به راه افتادیم، با کریم زینتی و خانوادهاش، با احمد و نیر، کریم ارجمند، سارا و چند نفر دیگر. قرار شد به اصفهان، یزد و شیراز برویم و هر جا که دلمان خواست چادر بزنیم. در بین راه لحظه تحویل سال نزدیک شد. نزدیک زنجان بودیم. زنجان هم شهر زیبایی است. خاطراتش بماند برای بعد. با هژیر و پدرش، با رضا و خانوادهاش؛ بماند، بماند برای بعد. در راه زنجان پیاده شدیم تا سفره هفتسینمان را بچینیم. سینهایمان کم بود. هر کس دنبال یک سین میگشت. سفره را چیدیم، یک سین پیدا شد. ساعت را گذاشتیم، سبزه که در طبیعت بود، سیب هم داشتیم، باز هم سینمان کم بود. یک سبد آوردم، داخلش سنگ چیدم، یک سین دیگر هم کم داشتیم. شهلا سنجاق سرش را باز کرد و لحظه تحویل سال در یکی از سیبها زد. قبول کردیم، آن هم یک سین بود، چه فرقی میکرد، میخواستیم سینهایمان تکمیل شود. سفر را ادامه دادیم و رفتیم. قرارمان این بود که هتل نرویم. میان اصفهان و یزد در آباده باران گرفت، بچهها چادرها را جمع کردند و به راه افتادیم.
ویرانهای پیدا کردیم، ویرانهای که سقف داشت. ویرانهها هم بعضی وقتها به درد میخورند، بالاخص در روزهای سخت. در ویرانهها میتوان پنهان شد، مثل پناهندگان جنگ، مثل سربازان بیگناه، مثل سرباز رایان. بچهها را زیر سقف ویرانه خواباندیم، نزدیکهای صبح که شد، همه خوابیدند. عدسی بار گذاشتم؛ آفتاب که زد، عدسی پخته بود، اما کسی بیدار نشد، چون آفتاب میچسبید، آفتاب گرم بود، بچهها را گرم میکرد. بیدارشان نکردم، چون از خوابشان لذت میبردم.
۴
از روزهای خوب روزگار بود. یک گلدان بنفشه خریدم و به دیدن دوست دکترم، امید رفتم. امید آدم بزرگی بود، بزرگ و مهربان، بزرگ و باسواد، بزرگ و خاکی. رفت آمریکا، چون بچههایش ساکن آنجا بودند، رفت و رفت، رفت و برای همیشه از همه جا رفت. گلدان کوچک من خوشحالش کرده بود، گذاشته بودیم در بالکن و باران نمنم بهاری میبارید. به نردهها تکیه داده بودیم و سرمان گرم بود. از نردهها به دنیا نگاه میکردیم، دنیا به رنگ گلدان کوچک ما بود. بنفش بود.
۵
در کوچهها و رستورانهای اصفهان بودیم، حالمان خوب بود، چون بهار بود. باران و باد، آفتاب و شکوفهها و دوستان خوب، حال آدم را خوب میکند. در زایندهرود، مردم فرشهایشان را میشستند. در رودخانه قدم میزدیم، میخواستیم پاهایمان خیس شود، لباسهایمان خیس شود، میخواستیم ماهیها را بیآنکه ببینیم، با پاهایمان لمس کنیم. هنوز هم چند تا از آنها پاهایم را قلقلک میدهند. قلقلک در آب حس جالبی دارد. کامل نیست، ولی جالب است. ماهیها در آب زیباترند، حتی اگر دیده نشوند. ماهیها برای تنگها نیستند، ماهیها در تنگها میمیرند.
منبع: مقالات کانون مشاوران ایران