این که آدم درباره آزردگیهایش حرف بزند، اصولا احساس منحصربهفردی است که در خیلی از ایمیلها از آن گفتهاید. اما کسی هم گفته بود شاید اینکه کسی از بدیهایی که در حقش شده حرف بزند آن هم در ابعاد یک کتاب، خودش باعث ناراحتی دیگری شود. خوب اینجا باید جواب داد: بله حق با شماست، این امکان وجود دارد، اما حقی از کسی ضایع نمیشود. سربسته مینویسیم، اگر هم کسی بداند که کس دیگری چرا و چطور از دستش ناراحت شده، چه بهتر!
سایه ترس از مادرم
من نزدیک ۳۰ سالمه و تو شهرستان به دنیا اومدم. مامانم کُرد بود و پدرم اهل شهری د یگر. پدرم از خانوادههای خیلی اصیل و سرشناس بود خدابیامرز. دو سالی میشه که از دستش دادم. از وقتی خودمو شناختم از مامانم میترسیدم. ترس از مامانم تمام زندگیام رو تحت تاثیر گذاشته بود. ما خانواده خیلی مذهبیای داشتیم، یعنی بابا مذهبی بود، ولی مامانم قبل از ازدواجش با بابا خیلی هم مذهبی نبود. پدربزرگ من یعنی پدر بابا روحانی بزرگی بود و درس خوندن بچههاش خیلی براش اهمیت داشت. پدر و مادر من هر دو دبیر مدرسه بودند.
در ۲۸ سالی که با بابام زندگی کردم یادم نمیاد حتی یک بار پشت سر کسی صحبت کنه یا ما رو آزار بده. کلاً کاری به کار کسی نداشت. ولی برعکس، هر چی اون بیآزار بود، مامانم موجود بیمنطق و زورگویی بود. خدا نکنه کسی ازش انتقادی میکرد، زمین و زمان رو به هم میریخت. تو کارشم دیگه بیش از حد خشن و بد اخلاق بود. به قدری که تو مدرسهمون همه بچهها یه جوری از کنارش رد میشدن که کتک نخورن!
وضعیت خارج از کنترل
شاید باور نکنین، ولی حتی بابا هم ازش کتک میخورد و کلا به شدت کنترل همه چی تو دستش بود. کافی بود به جای ۲۰، ۱۸ میگرفتی، اونوقت بود که باید شب فکر یه جایی غیر از خونه برای خوابیدنت میکردی. با همه تو فامیل خودش و بابا قهر بود و صابونش به تن همه خورده بود و همه ازش تو فامیل و همسایهها و مدرسه میترسیدن. تا زمانی خوب بود که تابع محضش باشی. البته همه این اخلاقشو از چشم بابا میدیدن و معتقد بودن که بابا بیعرضهست.
ولی بابا کلاً آدم آروم و بیآزاری بود و به شدت هم مامانو دوست داشت! من همیشه از مامانم میترسیدم. هیچ وقت اجازه نمیداد حتی برم جلوی آینه موهام رو شونه کنم، معتقد بود دختر نباید زیاد بره جلو آینه! تا پایان دبیرستان هم اجازه نداشتم خودم برای خودم لباس انتخاب کنم. خودش باید میخرید و من میپوشیدم. تو این شرایط همهمون یاد گرفته بودیم که فقط درس بخونیم و سرمونو بندازیم پایین.
برای برادرهام خیلی سخت نبود، چون به هر حال بیرون از خونه خیلی هم کسی کاری به کارشون نداشت. ولی من که تو خونه اسیر بودم. تو ۱۲ سالی که درس خوندم، بابام سرویس مدرسهم بود و حتی حسرت سوار تاکسی شدن یا پیادهروی هم روی دلم بود. همیشه آرزو داشتم که پسر بودم و لااقل میتونستم برم کتابخانه. زندگی من با همین ترسها و حسرتها گذشته. حالا دیگه از مادرم سن و سالی گذشته و اخلاقش کمی آرومتر شده. ولی دیگه جوونی رفته من برنمیگرده، من نمیتونم مادرم رو نبخشم، ولی اون روزهای سخت رو هم نمیتونم فراموش کنم.
دلگیری از خانواده
بهمون گفتن که زبونِ رایانه و اینترنت زبونِ آدمیزاد نیست. زبونِ صفر و یکه. خب… این صفر و یکها رو کی مینویسه؟ آدمیزادها دیگه، نه؟ این را برای کسی گفتم که بهم گفت براش قابل هضم نیست که من از یک مسئله به قول خودش صفر و یکی اینطور دلخور شدم! قضیه چندان دور نیست. مربوط به چند وقتِ پیشه. وقتی یه وبلاگنویسی توی یه وب دیگه از من بد گفته بود و منو متهم کرده بود به جرمی که نکرده بودم.
من اون مطلب رو خوندم و برخلاف انتظارِ همه ناراحت شدم. میدونید چرا؟ چون بر این عقیدهام که دنیای مجازی آینه دنیای حقیقیه. اصلا فکرها و نوشتهها (هر چند مزخرف) توی وجود و نگاهِ کسیه که توی این دنیا داره زندگی میکنه. کم پیش میاد کسی چیزی بنویسه که بهش معتقد نیست.
خب. من ناراحت شدم و شدیدا دلخورم. چه اون آدم توی همین شیرازِ خودمون باشه چه بورکینا فاسو یا جزایر قناری یا چه میدونم… تیمارستان؟ نه! اون آدم رو حداقل تا این حد میشناختنم که تحصیل کرده بود.
شاید نکته اینجا باشه که گاهی برای خودشیرینی یا توجیه کمکاریمون شخصیت و نامِ کسی رو دار میزنیم. انصاف رو میکشیم به این بهونه که در دنیای مجازی هستیم و هر حرفی میزنیم به این بهونه که اونجا دنیا، دنیایی آزاده! اما آزادیِ واقعی وقتی برای من معنی پیدا میکنه که آدمها در اوجِ بی نظارت بودن، کراماتِ انسانی رو حفظ کنن. اینم از آخرین دلخوریِ من از دیگران.
***
کسی به حرفم گوش نمی دهد
تا به حال چند بار شده که کسی، عزیزی، دوستی از شما خواسته باشد که همین روزها وسط شلوغیهای کار و زندگیتان سری به او بزنید. مخصوصا اگر خودش به دلایلی روزها بیشتر خانهنشین باشد. و چند بار شده که فکر کنید حالا حالاها برای این دیدار وقت است. این تصور غلطی است که زمان به ما میدهد. مثل سیدیهایی که قرار بود برای مادربزرگم ضبط کنم. همه چیز دیر میشود و از دست میرود.
برای من دو بار اتفاق افتاده و قصد دارم نگذارم به بار سومی بکشد. بار اولش آرزو بود؛ وقتی زنگ زد، حوصله جوابدادن به او را نداشتم و خوابآلود بودم. هفته بعدش دیگر آرزوی دیگری وجود نداشت تا شمارهاش را روی مانیتور تلفنم ببینم. بار دومش مادر یکی از دوستانم بود. دوست بسیار عزیزی که به دلیلی سالها بود که ارتباطمان کم شده بود، اما هر بار که از نزدیک خانهشان میگذشتم، بوی ترشیها، مرباها و داستانهای قدیمی مادرش عجیب در سرم میپیچید. مادرش از آن مادرها بود که همه عمرش را برای دیگران وقف کرده بود. طی این سالها با دوستم ارتباط زیادی نداشتم.
مشاوره تلفنی با مادر
گهگداری با مادرش تلفنی حرف میزدم. قبل از مکه رفتنم هم تلفنی زدم و با مادرش حرف زدم و قول دادم وقتی برگردم، در ساعتی که خانه خلوت بود، به دیدارش بروم. پنج ماه گذشت و من فکر میکردم یک روز پیدا میکنم به این زن نازنین سر بزنم. دیروز ناگهانی خبردار شدم که از دنیا رفته است. بدون هیچ فکری همه کارهایم را تعطیل کردم و بدون اینکه قطع ارتباط با دوستم لحظهای به خاطرم بیاید، خودم را به خانهشان رساندم. کسی از قول و قرارهای ما برای دیدار خبر نداشت. اما چیزی روی قلبم سنگینی میکرد و تا همین لحظه که این یادداشت را مینویسم، اشکهایم بند نیامده.
خانم کمی مریضاحوال بود، اما آن آرزویی که گفتم، ۴۴ ساله بود و سرشار از زندگی. از آنجا که معتقدم عشق و مرگ را هرگز نمیشود پیشبینی کرد، دلم میخواهد بهانهمان این باشد که به یکی از آنها که مدتها قول عیادت و یا دیدار دادهایم، وسط همین مشغلههای فراوان سری بزنیم. شاید این بار دیر نشود. برایمان از این دیدارهایتان بنویسید. خودم هم یکی دیگر را میشناسم که مدتها قول دیدار به او دادهام.
فریادهای سکوت تنهایی
آدمهای کمحرف، آدمهای جالبی هستند. دلیلش هرچه باشد مهم نیست، مهم جالببودن آنهاست که قابل مطالعه و تعمق هستند. آنان شخصیتهای محوری داستانها، نمایشها و فیلمها هستند. پدرخوانده معروف یکی از آنهاست. او که رئیس یکی از باندهای تبهکاری و مافیا است، وقتی با درخواست گروههای دیگر که میخواهند با آنها در قاچاق هرویین همکاری کند، مخالفت کرده و میگوید نه!
اعتیاد خوب نیست، چون اعتیاد روح جوانها را پیر میکند. همین و جلسه را ترک میکند. یکی از مهمترین شخصیتهای سینمایی جهان در یکی از مهمترین فیلمها از همه کمتر حرف میزند. در فیلم «گوست داگ» جیم جارموش هم شخصیت اصلی اصلا آدمی تنهاست که حرف نمیزند. این آدم تضادهای بسیار زیاد و جالبی دارد. او هم اهل مطالعه است،
آدم کش حرفه ای مهربان
هم مهربان است و هم یک آدمکش حرفهای! او به هر کس که فکر میکند سرش به تنش میارزد، کتاب هدیه میکند و به هر کسی که نیازمند است، کمک مالی میکند. قرارگرفتن تضادها در کنار هم است که جهان را زیبا میکند و هارمونی خوبی به وجود میآورد. اصلی که هنوز هم در ذهن هنرمندان و نویسندگان بسیاری فهمیده نشده است. کسی که ارزش تضادها را در کنار هم نفهمد، آدم مطرحی در هیچ رشتهای نمیتواند باشد. رنگهای خنثا در کنار رنگهای چرک. ملودیهای آرام در کنار کلمات کهنه و طراحیهای کلاسیک در حالتهای پوسیده همه نشانههای ترس و ناشیگری است. بگذریم!
شخصیتهای کمحرف دیگری هم هستند که هر کدام در ذهنمان از آنها داریم. و اگر یک بار دیگر به آنها برگردیم و دقت کنیم، چیزهای زیادی از آنها خواهیم آموخت. ولی محوریترین آدم کمحرف ذهن من کسی است که هیچ کس جز دوستان و اقوامش او را نمیشناسد. او هیچ نامی ندارد و شغلش هم کارگری است.
اما از میان این همه آدم که در زندگیام دیدهام، تنها به او حسادت کردهام. در زندگیام به بزرگترین هنرمندان مانند جکسون پالاک، پیکاسو، دالی و حتی یانیس ریتسوس، شاعر بزرگ یونان حسادت نکردهام، ولی به او حسادت کردهام.
نام او عجیب با رفتارهایش یکی بود. نامش هم خیلی زیبا بود. حتی به نامش هم حسادت کردهام. و اینکه توانستهام او را ببینم، قطعا یکی از بزرگترین افتخارات زندگیام به حساب میآید. او جزو معدود اسطورههای خصوصی من است. دردها، شادیها، حرفها و سکوتهای صابرین خیلی خیلی مهم میتواند باشد. آشنایی من با او به دوره سربازی بازمیگردد، زمانی که از تهران به شاهرود و از آنجا به پادگان چهل دختر اعزام شدیم.
طی چند روز سفرمان با قطار و اتوبوس سکوت و تنهایی او مرا به خودش خیره کرده بود. چهل دختر جای پرتی بود. جاهای پرت امکانات کمی دارند و برای همین به جاهای پرت تبعیدگاه هم میگویند. تبعیدگاه شکلهای مختلفی دارد؛ شهر، کشور حتی کره زمین هم برای بعضیها تبعیدگاه به حساب میآید. حتی بعضیها به خودشان تبعید میشوند و باید تلاش کرد تا از آن وضعیت خارج شوند. ما حدود ۶۰۰ نفر بودیم و دوستم از میان اینها تنها کسی بود که توجه مرا برانگیخته بود. او یک عارف بود. عارف هم که میگویم، منظورم شخصی با خصوصیات عجیب و غریب و هیبتی خاص نیست.
نه، عارف در ادبیات من کسی است که کمی خوب است، کمی هم مهربان و بامعرفت. من امروزه روز از هیچ کس توقع بالایی ندارم. زندگی به اندازهای ما را درگیر کرده است که مجال اندیشیدن به خیلی چیزها از دست رفته است و اگر کسی کمی خوب باشد، کافی است. مگر خودمان چقدر خوب هستیم؟!
نمره دادن به خود
من به خودم نمره دو هم نمیدهم، چه برسد به اینکه بخواهم به دیگری ۲۰ بدهم، نه ۲۰ برای بچههاست. حالا چند سالی است که به هیچ کس ۲۰ نمیدهم، هیچ کس. برای با هم بودن کمی مهربانی کافی است، کمی گذشت، کمی بخشش، کمی همدردی کافی است. بگذریم، حرف حرف میآورد! وقتی به پادگان رسیدیم، آقایی بود به نام «ب». او به صدها دلیل عصبانی بود، چون بیشتر کلماتی که از دهانش خارج میشد، با ناسزا و دشنام همراه بود.
آنقدر که کفر همه را در آن زمان کوتاه درآورد. میتوانم به راحتی بگویم تعداد فحشهایی که آنجا در طی چند ساعت شنیدیم، از تمام فحشهایی که در طول زندگیمان شنیده بودیم، بیشتر شد. من که از همان آغاز تولد با این جور رفتارها مشکل داشتم، نزدیکش شدم و گفتم مراقب رفتار و دهانت باش، حتما کار دستت میدهد. ولی با مشتی بر سینهام مرا به صف هل داد. با چوب دستیاش از اینور صف به آنور میرفت و از قانون خودش صحبت میکرد که با همه قوانین فرق دارد و همه باید به آن توجه کنند. جثه کوچک، درجه پایین و چندین چیز دیگر او را با مشکلات عدیده مواجه کرده بود.
همکارانش به او عادت کرده بودند و نمیفهمیدند که دیگران هیچ وقت به بعضی چیزها عادت نمیکنند. آقای «ب» با رفتارهایش میخواست به قول قدیمیها گربه را دم حجله بکشد، تا بچهها حساب خودشان را از همان لحظه اول کرده باشند. دوستم چند نفر آنورتر من ایستاده بود و مانند همیشه سکوت کرده بود. تا اینکه فرمانی از طرف آقای «ب» صادر شد و من دیدم که دوستم کمی دیرتر متوجه دستور شد و همین موضوع خشم آقای «ب» را برانگیخت و باعث شد با چوبی که در دستش و فحشهایی که در دهانش داشت، از او استقبال کند.
وقتی از دوستم دور شد، به اول صف رفت، ولی در این لحظه دوستم از صف بیرون آمد و کمربندش را از شلوارش بیرون آورد و به آرامی آن را دور دست راستش تاباند و به سمت او رفت. آقای «ب» با دیدن او وحشتزده و مدعی به این سو و آن سو نگاه میکرد تا ببیند آیا کسی آنچه را که او میبیند، میبیند یا نه! چشمهایش را چند برابر کرده و با چوبش به سمت او میآمد. وقتی نزدیک دوستم شد، چوبش را بالا برد تا بزند، ولی دوستم زودتر ضربه را زده بود و کمربند را از گودی گوشش با تمام سرعت پایین کشیده بود. تکهای از گوش روی زمین بود و صدها فواره ریز و درشت خون در هوا.
رفتاری عجیب از انزوا
فریاد میزد و به سمت بیمارستان میرفت. یکی از سربازها تکه گوشش را برداشته، به دنبال او میدوید و میگفت اینم با خودتون ببرید، میشه بخیه زد، بیایید. ولی او چنان وحشتزده بود که همچنان میدوید. خون جثه کوچک همه پادگان را قرمز کرده بود. همه جا خون ریخته بود.
آقای «ب» را به بیمارستان شهر بردند. دوستم را هم بردند و بعد از دو هفته آوردندش، ولی خیلی ضعیف و لاغر شده بود. «ب» هم بعد از چند هفته آمد، ولی تا پایان دوره ما نزدیک ما نیامد و یک کلام حرف هم نمیزد. وقتی هم میخواست حرف بزند، بچهها به هر بهانهای شده، نام دوستم را میآوردند و او دوباره سکوت میکرد. دوستم نه در آموزش و نه بعد از آن به مدت یک سال مرخصی نرفت. ندادند که برود.
ولی هر کدام از بچهها که به شهر میرفت، برای او هم خرید میکرد. ما دیگر همدیگر را ندیدیم. نمیدانم هم آیا اصلا مرا به یاد میآورد یا نه! بعضی اسطورهها از خودشان آگاهی ندارند. دلم برایش تنگ شده و خیلی به او فکر میکنم. حتی فریاد دوستم هم با سکوت بود. جایی خواندم صدای یک دست، صدای بزرگی است. گویا صدای سکوت هم چنین بوده است.
منبع: مشاورکو