روز جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۲۷۵ شمسی (یا همان ۱۷ ذیقعده ۱۳۱۳ هجری قمری)، کالسکهای سلطنتی که تودوزی آبی مخملی دارد توی خیابانهای طهران میرود، سنگفرشها و خیابانهای خاکی زیر سم اسبش میلرزند و مردم برای دیدن مسافرش از پشت سرهم سرک میکشند، چیزی در مایههای همین سان دهی پُز پُزان فک و فامیل ملکه انگلیس، با خدم و حشم و سربازان و بزرگان و چاکران پشت سرش، یک چیزی اما اشتباه است، یک چیزی مشکل دارد، آن پادشاهی که نشسته توی کالسکه، همان که عینک یک چشمیاش را زده و به سبیلش دست میکشد، ساعتی پیش در حرم شاه عبدالعظیم مرده است. میگویند آخر، میرزا رضای کرمانی آمده روبهرویش و با رولور سینهاش را هدف گرفته و تق… بعد شاه گفته؛ ای سوختم مرا بگیر و دست به سینه گرفته و خون از قلبش ریخته روی پیرهنش… پس چطوری است که حالا نشسته و دارد سیبیلش را نوازش میکند و این کالسکه را به خون خودش نیالوده؟ این جا دیگر تاریخ است که حرف میزند، قصه پادشاهی که کالسکه سواری را توی ایران مد کرد و بعد هم اولین پادشاهی بود که جسدش را با کالسکه بردند. جل الخالق آدم چه چیزها که نمیبیند، کالسکه هم شد قبر؟
۱- «شخصی دست از زیر عبا در آورده کاغذ بزرگی بعنوان عریضه بطرف شاه دراز کرد… صدای پیشتاب شش لوله از زیر کاغذ عریضه بلند شد، همین قدر شاه مجال کرد که گفت «حاجی حسنعلی خان مرا بگیر»؛ شاه آه بلندی کشیده و دیگر نفس نکشید. صدراعظم بعد از آنکه از گرفتن و محفوظ داشتن قاتل آسوده شد آمد پیش شاه و خیلی سفارش کرد که کسی نگوید شاه کشته شده بگویند تیر بپایش خورده و ضعف کرده است و امر کرد کالسکه شاه را بقدری که ممکن بود نزدیک آوردند و شاه را با تمام لباس و رسمیت چنان که آمده بودند و عینک هم به چشمش زدند، روی صندلی نشاندند…»
۲- در ۱۱ اردیبهشت صد و چند سال پیش، کالسکه نقش مهمی در زندگی آدمها دارد، همان وقتها ۶۰-۵۰ سال است آمد اصلا توی تاریخ ایران، یعنی از زمان محمد شاه قاجار ولیعهد فتحعلی شاه که کمر درد داشته و نمیشده روی اسب بنشیند و مجبور شده کالسکهای به روسها سفارش بدهد و در نتیجه این وسیله چهار چرخ برای اولین بار به ایران آمده. پسر این مرد هم همان ناصرالدین شاه خودمان است که نیامده و نشسته میرود فرنگ، کالسکه و اتومبیل شاهان فرنگی را سوار میشود، از رانندگی کنتسی در روسیه مینویسد و ۵۰۰۰ تومن ناقابل کالسکه میخرد پولی که میشده چندین خانه با آن در دارالخلافه طهران خرید چه برسد به شهرهای دیگر… گرچه از حق نگذریم با شروع رفت و آمد فرنگیها به ایران و البته رفتن سفیران ایرانی به فرنگ و جوانانی که میرفتند درسآموزی و غیره، کالسکه دیگر در همه شهرها هست، گاهی به آن درشکه میگویند که همان کلمه روسی «دروژکی » است و گاهی همین کالسکه که بازهم روسی است و تبریزیها که مستقیم از گرجستان و روسیه آوردنش، به زبان روسی صدایش میزنند؛ «کالسکای».
۳- «کالسکه؛ از کلمه کالسکای روسی گرفته شده است و اصل آن شاید از «کاررزا» یا «کاررُزا»ی ایتالیایی و «کالُش» آلمانی است. ترجمه گاری که «بانگریزی فیئن» خوانند و کالسکه و چاپاری داک گاری که برای سواری، مابین راه گذارند و کالسکه اسبی معروف و کالسکه بخار ریل گاری را گویند. (از سفرنامه شاه ایران) گردونی که اطرافش بسته است و از پهلو یا از پشت سر برای دخول در دارد و دو دریچه ابرای ورود هوا در آن تعبیه شده است. این لفظ در فارسی جدید است و گویا از زبان روسی است.»
۴- آن شاه ایرانی که دهخدا از سفرنامهاش مثال میآورد، اولین شاه ایران است که خاطرات و سفرنامه دارد، از فتو غراف و گار و اتول مینویسد و میدهد خیابانهای طهران را برای حرکت کالسکهاش سنگفرش کنند، گندی که هزار و یک خرابی دیگر میآورد برای طهران و وقت باران باعث لغزش کالسکهها میشود و افتادنشان و وقت تابستان خاک را بلند میکند و تپه خاک درست میکند و خلاصه همه چیز در هم و برهم میکند، چون نمیشود که به یک باره شهری را از دارالخلافه داغان و خاک آلود به پاریس مدرن و زیبا تبدیل کرد، وقتی مردمش هنوز کفش پوشیدن بلد نیستند و ندارند که بپوشند خب.
۵- روز دوشنبه ۲۶ شعبان ۱۳۰۶، سفرنامه فرنگ «سوار کالسکه شده راندیم، در روزنامه سابق هم نوشته بودیم که راه کالسکه رو بد است، باید از کنار باغات کالسکه بگذرد، کالسکه خیلی بد راه میرفت، از بعضی جاها خیلی بد با کالسکه رفتیم، بعد دیدیم کالسکه بد راه میرود، سوار اسب شده از تپههای سمت راست راندیم. یک رگ ابرسیاهی بلند شد و کم کم آویزان شد و بنا کرد به کم کم باریدن و نزدیک بود تر بشویم، زود طپیدیم توی کالسکه…»
۶- شاه اسب سوار و شاه کالسکه چی را میکشد، میرزا رضای کرمانی. با تیر طپانچهای که قاچاقی خریده و اعتقادی که به خشکاندن ریشه درخت ظلم دارد. بعد شاه را به دستور امینالسطان وزیر که از اغتشاش میترسد با آقا مردک خان پیشخدمت که اسمش شاهکار همین شاه است مینشانند توی کالسکه، مردک خان شاه را بغل میکند و با دستش عین عروسک خیمه شب بازی برای مردم دست تکان میدهد و نگهش میدارد تا کاخ گلستان، از دوساعت به غروب مانده اما، خبر از کاخ درز میکند و جیغ و داد زنهای حرم و سکوت عمله خلوت امر را به مردم مشتبه میکند؛ کالسکه سرشان کلاه گذاشته است، شاه مرده بوده و آنها فقط سان پادشاهی مرده را دیدهاند، بعدها وقتی در زمان مظفرالدین شاه اتومبیل میآید به ایران یا زمان محمد علی شاه بمب دستی میاندازند توی کالسکه پادشاه، مردم یک چیزی را درباره کالسکه خوب میدانند، دروغگوست و میشود پشت درهای منب کار و پردههای مخملش هزارران رنگ و ریا قایم کرد و به مردم قشنگ نشانش داد…
۷- «با وجود اینکه زیاد دور نشده بودیم، «ناصرالدینشاه»، قریب به پانصد زن، همراه خود داشت منظره سانِ ایشان که در، سی کالسکه و هفده تخت روان، حرکت میکردند، خالی از غرابت نبود. در این کالسکههای عهد عتیق، غالبا چهار زن مینشستند، ولی تخت روان گنجایش دو نفر را به حال چهارزانو دارد و اگر پستی و بلندیهای راه و لغزیدنهای قاطر نباشد، یکنفر به راحتی میتواند بخوابد.»
۸- آخر داستان هم مثل همه آخرها عجیب است؛ کالسکه اتریشی خون مالی شده به کاخ گلستان میرسد و بعدها در کالسکه خانه کاخ، خاک میخورد و چون منحوس است استفاده نمیشود. بالاخره هم میرسد به موزه چهارچرخههای قدیمی ایران در جاده کرج، همان جا که کنار کالسکه شاه پهلوی خاک میخورد و کسی هم سراغش نمیرود، به جای این شاه هم شاه دیگری مینشیند و میرزا رضا را با کالسکه دیگری میبرند، اعدام کنند و لابد در لحظه آخر میفهمد؛ چاره خشکاندن درخت ظلم کشتن نیست، از آن طرف البته خود کالسکه و درشکه و درشکهچیباشی است که تا زمان پهلوی روی زمینهای خاکی تهران تلق تلق میکند و حتی زمانی در کوچههای خاکی و برفی شهر بهترین وسیله رفت و آمد است، بعد هم جای خودش را به اتومبیلهای دوره پهلوی میدهد و میرود در کالسکه خانهها که عتیقه شود.
منبع: فارس پاتوق